میدمگریه امونم نمیده هفت ساله عروسی کردم و تو یه ساختمونیم هرو روز پیش هم بودیم با خانواده شوهر صمیمی بودیم سه سال پیش یکی از خواهرشوهرام عروسی کرد رفت یکی کم شد یک سال و نیمه مادرشوهر عزیزم رفته پیش خدا یه هفته پیش هم خواهرشوهربزرگم عروسی کرد فقط من موندم و شوهرمو پدرشوهرم و یه خواهرشوهر مجرد که سرکاره و بیشتر وفتا خونه نیست امروز خواهرشوهرم از ماه عسل برگشت اینجا بود انقدر خوش بود ولی ساعت یک و نیم رفت پس و دوباره تنها شدیم خیلی ناراحتم اگه مادرشوهرم زنده بود اینجوری بی طاقت نبودم الان اصلا طاقتم نمیاره الحمدلله خونواده خودمم هستن ولی با این ترافیک یه ساعتی راهه هر روز نمیتونم برم پیششون من عادت به شلوغی دارم اصلا خلوت باشه افسردگی میگیرم بچه ها خونه پدرشوهرم خیلی زود خالی شد خدا سایه پدرشوهرمو از سرمون کم نکنه اصلا خیلی دلگیره تو خونه
بچه نداری
خو حالا چرا از خودت متنفری
مشخصه که کورد هستی
خدا بیامرزتشون
ناراحت نباش اول سالی
خودتو مشغول کن
حالا من بر عکس شما
دوست دارم یجا تنها زندگی کنم هیشکی نباشه
ای جان چه عروس مهربونی ولی عزیزم سعی کن روحیتو قوی کنی که آسیب نبینی وابسته نباش
خدا روح مادرشوهرتو شادکنه بحق خانوم فاطمه زهرا
و عمر طولانی به پدرشوهرت بده
یاعلی
بیا حرف بزنیم بازی بلدی
الکی خودتو اذیت نکن الان با رفت و امد عید خودتو سرگرم کن بعدشم آدمیزاد به هر شرایطی عادت میکنه یه چند روز تنها باشی عادت میکنی
[QUOTE=85178422]بچه نداری[/QUO
به خدا خيلي عجيبي من همش ميخام فرار كنم از خانواده شوهرم من نميدونم مثلا همش كنار هم بودي دم به ديقه چه اتفاقي ميفته چون خانوده شوهر من عين تواننن
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
