بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
ما ۴ تا خواهر بودیم و برادر نداشتیم تو ی شهرستان خیلی کوچیک زندگی میکردیم که همه هم و میشناسن من و خواهرم ورزش کبدی میکردیم و مقام کشوری و اینا میگرفتیم با هر مقام گرفتنمون بنر میزدن برامون
من و خواهرم زیر ابرو برداشتیم و همون شب تموم عموهام خونه مون جمع شدن و با پدرم دعوا کردن که اوازه ی دخترات تو سهر پیچیدس و مادرم فقط بفکر شوهر دادنمون بود برا حفظ ابروش!
سال ۸۸ پسری از روستا اومد خاستگاریم پدرم بهش گفت مهریه سکه ؛؛ اون گفت نه باید پول باشه (۱۷ سالم بود) و پدرم گفت من دختر نمیدم و با رفتنشون مادرم خیلی ناراحت شد
تلفن کرد به خاله م که مگه نگفتی پریا رو برا پسرت میخای الان خاستگار براش اومده بیا تو تا باباش موافقت نکرده و بدون هماهنگی من خاله م با انگشتر طلا اومد خونمون
اون شب بارونی بود تا صبح گریه کردم خود صبح؛؛ نمیتونستم پسر خاله مو هضم کنم به چشم داداشم میدیدمش سربازی نرفته بود بیکار بود چهرش به دلم نبود خاله م روحیه ی سلطه گری داره ؛؛ مامانم صبح برا نماز بیدار شد اومد تو اتاق و چشمای پف کردمو دید