خاهرم همچین خودشو گرفته چون وظیفه دارم ریز و درشت زندگیمو براش بگم حالم بهم میخوره ازش حالا که چند تا چیز ازش دیدم چند وقته خبر ندادم چی شده چی نشده تقصیر خود خرمه، بد عادتش کردم،
مهم نیست اصلا
صبح به شوهرم گفتم بزنگه به شوهر خاهرام دوتا خاهر دارم که ازواج کرده خودمم یه سلام کردم به خاهرم یعنی سوختند من عزت و احتراممو گذاشتم، بعد رفتم خونه مامان بزرگم تا پاشدیم اونا رسیدند ی سلام خشک و خالی کرده و محل نداده برامم مهم نیست،من احتراممو گذاشتم حالا اون با شوهر بد ذاتش که همه رو با حرفاش ناراحت میکنه و خانواده رو پاشوند،
الانم باردارم نگفتم ب مامانمم گفتم نمیخام بگی فعلا
کلا توقع دارن من خبر بدم و نوکرشون باشم