سلام بچه ها
من دو هفته کمتر مونده به زایمانم اگه خدا بخواد.
خونه مادر شوهرمم شهرستانه و برای عروسی دختر خواهرش اومده تهران خونه ی ما.
از طرفی تنها نوه اش که دختر جاریمه، توی بیمارستان بستریه، پدر شوهرم بخاطر اون عروسی نیومد، ولی این اومد.
از روزی هم که اومده مدام از حرفاش نفرت و زهر میریزه،به حدی که شوهرم یواشکی به پدر شوهرم اسمس زد که "چرا مامان اینقدر از خانوم من بدش میاد و اذیتش میکنه؟"
اونم جواب داد "بخاطر اینکه مریضه، هر بار اومدیم تهران این کار رو میکنه و برای همین من دیگه باهاش نمیام "
من هفته های آخرم، ورم زیادی هم دارم.
روز عروسی از 10 صبح آرایشگاه بودم بعدشم آتلیه بعدشم عروسی، دیگه بعد شام بیحال نشسته بودم
برگشته جلو اون همه آدم به من میگه چرا اونقدر زیاد خوردی که نمیتونی تکون بخوری؟!؟!
در حالیکه شما میدونین آدم حامله نميتونه یه جا زیاد غذا بخوره، منم از این قاعده مستثنی نیستم،ضمنا ایشون اصلا تو میز من نبود و ندید من چی خوردم!
یا مثلا از طرف من رفته گفته دسته گل عروس رو بدین این(ینی من) خشک کنه!
منم حرفی نزدم. شب به شوهرم گفتم باید اون بالا یه میخ بزنی تا این گل رو آويزون کنم،من قدم نمیرسه
اونم عصبانی شد که چه واجب بود قبول میکردی وفلان. منم گفتم مامان گفت منم دیگه حرفی نزدم. مادر شوهرم کلا انکار کرد گفت نههههه کجا من گفتم؟!؟!!!؟؟
در مورد انتخاب اسم، هر اسمی انتخاب کردیم مسخره میکنه، از چشممون میندازه، در حالیکه خودش تو جمع میگه بجز پدر و مادر کسی نباید برای اسم بچه تصمیم بگیره نمیدونم فلانی دخالت کرد من دعواش کردم و....
پریشب شنیدم به شوهرم میگه همه اسمایی که انتخاب کردین بدن، فقط اسمی که شوهرم دوست داشت و من دوست نداشتم و ایشونم میدونستن، اون خوبه، همونو بذارین!!!!
من یک ساعت رفتم مطب و برگشتم، شوهرم میگفت تا تو رفتی شروع کرد که" همه منو خیلی دوست دارن فقط زن تو دوست نداره و... "
کلا انرژی منفی خیلی زیادی به جونم ترزیق کرده. از طرفی من هفته های آخرم، استرس برام خوب نیست.
ولی نمیتونم حرفاشو فراموش کنم. هر اتفاق ناخوشایندی میوفته ناخودآگاه ربطش میدم به پاقدم ایشون، چون سری پیش هم که اومدن خونمون دزد اومد. کلا توی این پنج سال، حتی یک بار هم نشده بدون ایجاد تنش و دعوا و ناراحتی بیان خونه ی ما.
هر بار هم موقع رفتن میگه سری بعد من نمیام.یعنی مثلا اونطور که باید به من احترام نگذاشتید!
این سری هم گفت دیگه برای زایمانت نمیام!!!اون موقع هم پدرت (ینی پدر شوهرم)بیاد!!!
تا منو جلوی فامیل سنگ رو یخ کنه بگه مثلا عروسم بی احترامی کرد من نیومدم!
حالا دو تا مساله هست:
اول اینکه من کل احساسم رو به شوهرم گفتم. و متاسفانه از کلمات درست و محترمانه ای هم در مورد ایشون استفاده نکردم. قبلا این اتفاق نیوفتاده بود. اون هیچی نگفت ولی حدس میزنم عواقب خوبی نداشته باشه
دوم حس خودم، چطور از این حجم تنفر توی وجودم خلاص بشم؟!