اعصابم کاملا بهم ریخته ساعت 1شب من بعداز اینکه یه کشمکش طولانی با بچه ها طی روز داشتم و خوابوندنشون یه پروژه اس واسه خودش اومدم بیرون از اتاق اون تمرگیده بود رومبل بعد من یادم رفته بود ک آشپزخانه رو جارو کنم اومد تو آشپزخونه ه چی دلش خواست و لایق خودش بود رو بارم کرد و رفت گم شد تو اتاقش من موندم و دل شکسته حالا شوهرمم ماموریته من تنهام، بابام اینا هم رفتن مسافرت، خیلی داغونم، خیلی بیشعوره خیلی متنفرم ازش