امروز داشتیم با مامانم کارامو میکردیم
خسته شدم چون مشکل قلبی دارم تنگی نفس و تپش قلب دیگه نمیتونستم ادامه بدم نشستم یکم استراحت کنم
اونم تا دید نشستم گفت بلند شو ساعت بیار بالا گفتم نمیتونم اینم امدم این سرشو بلند کرد گفت بیا نوکرت که نیستم منم دوتا جیغ کشیدم رفتم اونور ساعتو گرفتم اونم هی خودشو میزد زمین مشت تو سینه اش میزد الهی به حق علی سرطان بگیر ایشالا خوشی نبینی تو خونه که هستی یکی دیگه بیاد جات خوشی کنه
منم گفتم حالا که حرفاتو زدی برو از خونه من بیرون
🙄🙄🙄
وا😶
وا چرا مادرا اینجوری شدن😐
عزیزم خودمونیم حالا اومدن کمکت بعد سرشون جیغ هم زدی
خونه تکونی خودت بود ؟؟
شاید بیشینه تنبلی داری اونم حرصش گرفت
ولی در هر صورت نباید این خرفارو میزد
خوب کردی بیرونش کردی
😐😐😐😐 کاش کارگر میگرفتی
وا😑😑😑
خونواده من میخوان جلو خونواده شوهرم خوب باشن تو ظاهر یه جور پشت سر یه جور
همش میاد سر بخچالم گوشت مرغ ماهی ور میداره ببرم برا ننه جون بپزم
نمیبره حالا اگه خودش نداشت حرفی نبود
همش میره سر کیف پولم پول ور میداره به بابام میده برو بنزین بزن
بعید می دونم الانم بهشت زیر پای مادران باشه تو این سایت خیلی مادرای شمر دیدم
خانواده ات خودشون یک پا خانواده شوهرن.. والا
داشتم از نفس تنگی میمردم دیگه نمیتونستم
خودم کارامو کردم این اخری میخواست به همه بگه من کمکش کردم امد
بعدم رفت به خونوادش گفت من کاراشو کردم
به خدا خودم فرش بردم داخل اتاق خودم تختو وصل کردم بخاری رو گذاشتم این میگه خسته شدم
اخه منی که مشکل دارم کار سنگین برام خوب نیست
