سر اینکه به همسرم گفتم فکر کنم بابات زیاد حالش خوب نیست کاش یه زنگ میزی احوالش رو میپرسیدی. خدانگذره از مادرشوهرم انقدر دروغ در اورد توی این حرفم و تحویل شوهرم داد که برا اولین بار شوهرم دست رو بلند کرد. وقتی هم دروغای مادرشوهرم رو رو در رو کردم و معلوم شد چقدر دروغ گفته خیلی راحت بهم گفت هر بلایی سرت اومده حقت بوده و تازه کمت هم بوده و بعدم اومد تو در و همسایه وایساد هرچی فحش لایق خودش بود رو به من داد و قسم خورد کاری میکنه که پسرش طلاقم بده و رفت. میخواستم از شوهرم جدا بشم، چون هر چیزی رو میتونم تحمل کنم جز دست بزن رو، ولی انقدر خودش شرمنده و پشیمون بود و التماس کرد که بخشیدمش. الانم خوشحالم که جدا نشدم و برگشتم سر زندگیم. چون شوهرم از اون به بعد مامانش رو شناخت و رابطش رو بعد از یکسال قطع رابطه باهاش کم کرد، و الانم کوچکترین اهمیتی به حرفای مامانش نمیده و همیشه پشت منه. الهی شکر الان زندگیم خیلی خوبه