یه اتفاق خیلی کوچیکی که اصلا برای من مهم نیست توخونوادش افتاده ...بعدش خود شوهرم پریشب اومد بهم گفت....بعدش گعت وای کاش بهت نمیگفتم اصلا ...منم خیلی ناراحت شدم گفتم مگه من بدونم چی میشه مگه تاحالا خبر کشی کردم مگه اصلا این اتفاق برام مهمه حالا....😕
شبش مادرش اومد خونه ی من اونم برام تعریف کرد...😕من فقط گوش دادم هیچی نگفتم...چون برام مهم نبود😕(یه اتفاق کوچیک برای یکی فامیلای دورشون بود همین)
فرداش شوهرم رفته خونه مادرش وقتی اومد پرسیدم چخبر بود اونجا ..گفت توحق نداری تو مسائل خصوصی ما دخالت کنی به خودمون مربوطه😕
گفتم به جهنم نگو حالا نه که من برام خیلی مهم بود روانی ...
شوهرم گوشیشو از پریشب ازم قایم میکنه هرکب زنگش میزنه میره بیرون صحبت میکنه...
یک بار اومدم وسط رانندگی گوشیشو بگیرم که حواسش جمع رانندگیش باشه گفت توغلط میکنی دخالت کنی تو کارم😕
من نمیدونم چرا اینا دیووانه شدن😕
حالا کلا من شخصیتی دارم که همه عالم رازهاشونو بهم میگن چون من کارم به هیشکی نیست و کلا هیجا حرف کسیو نمیزنم😕
سه شبه باشوهرم قهرم یعنی ازش بدم اومده...میشینم خودمو سرگرم فیلم میکنم تافقط نبینمش خسته شدم از رفتاراش😔😔😔😔😔