خانم دکتر، دکتر من شد. لبخندش همیشگی بود. جلوی پای بیماران بلند میشد و همه رو با لفظ "شما" خطاب میکرد. گاهی شوخیهای کوچکی هم میکرد و از تجربههای خودش میگفت. مشکل قدیمی من که البته درمان شده بود رو همیشه به خاطر داشت و مواظبام بود. هر سوال رو با صبر و حوصله جواب میداد و موقع صحبت مستقیم به چشمهام نگاه میکرد، برعکس بعضی از پزشکان مغرور که با ابروهای در هم کشیده و جدی، نگاه پرارزششون رو یک ثانیه هم روی چشمهای نگران بیمار تلف نمیکنند و کاغذها و میز خودشون رو جذابتر میبینن.
مطباش به خونهام خیلی نزدیک بود و انگار کار خدا بود که من دکتر موردعلاقهام رو به راحتی و در نزدیکی خونهام پیدا کنم.
فردای روزی که فهمیدم باردارم با جواب آزمایش رفتم مطب، و ۹ ماه بارداری راحت و کمدغدغه رو در کنار دکترم سپری کردم. ماه چهارم بارداری گرفتار مشکل یبوست و در پیاش هموروئید شدم. خانم دکتر رو کرد بهم و گفت میدونی که همسرم متخصص جراحی عمومیه. مطباش هم همینجاست و میتونم تو رو به اون معرفی کنم. اما با شناختی که از شخصیتات دارم میدونم که برای چنین مشکلی با دکتر مرد راحت نیستی. معرفیات میکنم به یه متخصص جراح خانم خوب، هر چی اون گفت گوش کن. اون جراح مشکلام رو حل کرد و کابوس هموروئید برام تموم شد. این رو هم مدیون خانم دکتر هستم.
من رو به کلاس بارداری بیمارستان معرفی کرد و گفت شرکت تو این کلاسها اطلاعات مفیدی بهت میده و دیدن مادرهای باردار دیگه برای تبادل نظر و دوستی خیلی خوبه و روحیهات بهتر میشه.
من زایمان طبیعی میخواستم و خانم دکتر هم تشویقام میکرد، در عین حال میگفت بذار ببینیم چی پیش میآد و باید شرایطات رو تو ماه آخر ببینم. هیچ چیز قطعی نیست
با وجود ورزش منظم از ابتدای بارداری و پیادهروی، بچه من در هفته چهلم بریچ بود... این مسئله و دلایل دیگه باعث شد خانم دکتر ساعت ۱۱ شب بیاد بیمارستان و بچهام رو با جراحی سزارین به دنیا بیاره. یادمه قبل از اومدن خانم دکتر که ماماها و پزشک شیفت معاینهام کردن، از زبون یکی از ماماها شنیدم که خانم دکتر تلفنی سفارش کرده بود که به خاطر داشتن سابقه واژینیسم، موقع معاینه لگنی خیلی مراعات من رو بکنن و آروم و ملایم انجام بدن.
دکترم با لبخند تو اتاق عمل حاضر شد، اما حس کردم خسته است و با عجله اومده. من انتظار سزارین نداشتم و حسابی گریه کرده بودم. عملام خوب و راحت انجام شد و تا امروز خدا رو شکر مشکلی نداشتم، فقط کمی ناگهانی بود و این خیلی من رو به لحاظ روحی به هم ریخت.
تو ماه اول بعد از زایمان هی تب میکردم و مثل خیلی از زائوها زود به هم میریختم و اشکهام سریع سرازیر میشد. خانم دکتر دید همهاش بدحال و مریضام نگرانام شد و برام آزمایش و چکآپ کامل و سونوگرافی نوشت. وقتی رفتم سونو خیلی دردناک بود چون هنوز بخیههام خوب نشده بودن و تیر میکشیدن. به خانم دکتر می گفتم چرا اینقدر سریع تصمیم گرفتید سزارین کنید یعنی هیچ راهی نداشت؟ میگفت دختر جون خدا رو شکر کن بچه سالم داری، نمیشد چون بچه بریچ بود و دهانه رحمات خیلی عقب بود، ماماها هم میگفتن نمیتونی طبیعی بزایی. فقط هم یک سانت باز شده بودی. میخواستی زجر بکشی؟
اما من غصه میخوردم. کاش حداقل قبل از عمل یکی مینشست باهام حرف میزد و اشکهام رو پاک میکرد و روحیهام رو برای عمل آماده میکرد. ولی اون موقع شب دیروقت بود و پرسنل بلوک زایمان با این که همه خوشبرخورد بودن ولی چه میدونستن که با یه موجود نازنازو که اشکاش دم مشکاشه طرف هستن.
یادمه من هم روی تخت دراز کشیده بودم و چارهای نمیدیدم. بالاخره که اون بچه باید از تو شکمام درمیاومد. اولین سرم زندگیام رو به دستام زدن و بعد از گذاشتن سوند و بقیه مراحل ناخوشایند رفتم اتاق عمل و همه چی به راحتی انجام شد.