2737
2739
عنوان

می‌خوام از یک پزشک خوب براتون بنویسم

| مشاهده متن کامل بحث + 5884 بازدید | 108 پست
اگر هستید و می‌خونید می‌تونم خاطره‌ام رو بنویسم

منم خیلی دکترمو دوست دارم

آقاست و شاید ۵۰ یا ۵۰ و خورده ای باشه سنش

دکتر داخلیه ولی من هروقت میرم پیشش قبل ازینکه دردمو بگم خودش شروع میکنه همه حالتای روحی و جسمی و اخلاقامو میگه...نمیدونم چرا


مثلا میگه خیلی دلسوز و مهربونی باهوشی بامعرفتی و .....

دقیقا نیم ساعت هم تو اتاقش میشینم و حرف میزنیم یعنی وقتی میام بیرون همه میخوان تیکه پارم کنن😅


وقتی دستمو میگیره یا به حرفام گوش میده و منو بیشتر از خودم میشناسه نمیتونم این حسو وصف کنم


ایشاا... تا هزارسال زنده باشه😍😊



بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ازش اینجا الان نوشتم ارسال نشد خلاصه گفتم کارشناس پزشکی سایت نی نی بان هم هست  خیلی ارامش منتق ...

واقعامهمه دكتربه مريضش ارامش بده ونگراني روازش دوركنه خداحفظ كنه دكتراي خوبمون رو

2731
واقعامهمه دكتربه مريضش ارامش بده ونگراني روازش دوركنه خداحفظ كنه دكتراي خوبمون رو

خدا حفظ کنه 



و یادم نمیره که چطور دخترجوان اشنامون تازه عروس 

بخاطر اشتباه دکتر در امپول سریع فوت شد و امیدوارم این دکترها هم جواب پس بدن

فصل آفتاب ملایم

اولین باری که رفتم پیش‌ خانم دکتر رو خوب به خاطر دارم‌. سال ۹۳ بود. حوالی شهریور ماه. با رنگ پریده و نفس‌های بریده‌بریده، با شانه‌های لرزان از استرس و آشفتگی، در حالی که حلقه‌‌های اشک چشم‌هام رو تار کرده بود، از پله‌های همکف بیمارستان بهمن پایین رفتم و وارد کلینیک زنان شدم. مدت‌ها بود دکتر زنان نرفته بودم و نمی‌تونستم حدس بزنم چی در انتظارمه.

هیچ‌وقت از پزشک‌های زنان خوشم نمی‌اومد، در نظرم مثل قصاب بودند و یه جورایی وقیح و پررو، چون به خصوصی‌ترین جاهای ما سرک می‌کشیدند!

اون روز فقط یک پزشک متخصص زنان می‌خواستم. مهم نبود کدوم پزشک؛ چون پزشک خاصی مد نظرم نبود و زیاد کسی رو نمی‌شناختم. فرصت هم نداشتم. حال روحی و جسمی‌ام اون‌قدر خوب نبود که بتونم برای یه نوبت بیشتر از یک روز صبر کنم.

صبح‌اش تقریباً به تمام مطب‌های پزشکان زنانی که تو محل‌مون بودند و کلینیک‌ها و بیمارستان‌های دور و اطراف زنگ زدم تا برای همون روز یه وقت گیر بیارم. بیمارستان بهمن اون روز عصر پزشک داشتن و گفتن می‌تونید بیاید.

حدود یک ساعت انتظار کشیدم تا نوبت‌ام شد. با انبوهی از فکر و خیال، و استرسی که از سر تا پام داد می‌زد وارد مطب شدم و به دکتر سلام کردم. 

یک خانم دکتر جوان بامتانت، لبخندزنان بهم سلام کرد و با مهربانی گفت بشین و مشکل‌ات رو بگو.

کمی با خجالت و آروم‌آروم با جملات کوتاه شروع کردم و براش توضیح دادم. به چهره‌اش دقت کردم، نگاه‌اش پر از توجه بود و آرامش خوبی داشت که به من هم منتقل کرد. مشکل‌ام رو فهمید و باهاش آشنا بود. از روند درمان‌ام پرسید و سعی کرد درک‌ام کنه که به نظر خودم به خوبی تونست این کار رو انجام بده.

من با چشمان پر از اشک، پاهای لرزان‌ام رو به سختی کنترل می‌کردم و تلاش می‌کردم قوی باشم؛ و خانم دکتر با صبر و حوصله معاینه رو انجام می‌داد. قبل از انجام هر کار یا استفاده از هر وسیله‌ای بهم می‌گفت که "الآن می‌خوام این‌ کارو بکنم"، یا "دست‌ام رو این‌جا یا اون‌جا بذارم" تا من نترسم. بالاخره تمام شد. بغض‌ام رو قورت دادم.

گفت خیلی خوبه... آفرین... داری موفق می‌شی.

بعد از تحمل اون همه استرس و ناراحتی، اون جملات و اون لبخندها برای من حکم یک معجون شادی‌بخش رو داشتن که تا اعماق وجودم رو خنک می‌کرد. روزم عوض شد. جای اشک‌های غمناک‌ام رو اشک شوق گرفت، و همون روزها بود که زندگی‌ام کلاً عوض شد. روزهایی که تازه معنای زن بودن رو درک کردم...



چقدر عالی ،بی انصاف دکتر من من از راه دور میرفتم با بدبختی ،حتی یکبار نپرسید بچت دختره یا پسره !!ب مامانم میگم چقدر بی عاطفس 

ادب ،مثل عطر میمونه،ما برای خودمون استفاده می‌کنیم اما دیگران لذت می‌برند. وقتی یه نفر رو میبینید قشنگ سلام علیک کنید 
2740

خانم دکتر، دکتر من شد. لبخندش همیشگی بود. جلوی پای بیماران بلند می‌شد و همه رو با لفظ "شما" خطاب می‌کرد. گاهی شوخی‌های کوچکی هم می‌کرد و از تجربه‌های خودش می‌گفت. مشکل قدیمی‌ من که البته درمان شده بود رو همیشه به خاطر داشت و مواظب‌ام بود. هر سوال رو با صبر و حوصله جواب می‌داد و موقع صحبت مستقیم به چشم‌هام نگاه می‌کرد، برعکس بعضی از پزشکان مغرور که با ابروهای در هم کشیده و جدی، نگاه پرارزش‌شون رو یک ثانیه هم روی چشم‌های نگران بیمار تلف نمی‌کنند و کاغذها و میز خودشون رو جذاب‌تر می‌بینن.

مطب‌اش به خونه‌ام خیلی نزدیک بود و انگار کار خدا بود که من دکتر موردعلاقه‌ام رو به راحتی و در نزدیکی خونه‌ام پیدا کنم. 

فردای روزی که فهمیدم باردارم با جواب آزمایش رفتم مطب، و ۹ ماه بارداری راحت و کم‌دغدغه رو در کنار دکترم سپری کردم. ماه چهارم بارداری گرفتار مشکل یبوست و در پی‌اش هموروئید شدم‌. خانم دکتر رو کرد بهم و گفت می‌دونی که همسرم متخصص جراحی عمومیه. مطب‌اش هم همین‌جاست و می‌تونم تو رو به اون معرفی کنم. اما با شناختی ‌که از شخصیت‌ات دارم می‌دونم که برای چنین مشکلی با دکتر مرد راحت نیستی. معرفی‌ات می‌کنم به یه متخصص جراح خانم خوب، هر چی اون گفت گوش کن. اون جراح مشکل‌ام رو حل کرد و کابوس هموروئید برام تموم شد. این رو هم مدیون خانم دکتر هستم.

من رو به کلاس بارداری بیمارستان معرفی کرد و گفت شرکت تو این کلاس‌ها اطلاعات مفیدی بهت می‌ده و دیدن مادرهای باردار دیگه برای تبادل نظر و دوستی خیلی خوبه و روحیه‌ات بهتر می‌شه.

من زایمان طبیعی می‌خواستم و خانم دکتر هم تشویق‌ام می‌کرد، در عین حال می‌گفت بذار ببینیم چی پیش می‌آد و باید شرایط‌ات رو تو ماه آخر ببینم. هیچ چیز قطعی نیست

با وجود ورزش منظم از ابتدای بارداری و پیاده‌روی، بچه من در هفته چهلم بریچ بود... این مسئله و دلایل دیگه باعث شد خانم دکتر ساعت ۱۱ شب بیاد بیمارستان و بچه‌ام رو با جراحی سزارین به دنیا بیاره. یادمه قبل‌ از اومدن خانم دکتر که ماماها و پزشک شیفت معاینه‌ام کردن، از زبون یکی از ماماها شنیدم که خانم دکتر تلفنی سفارش کرده بود که به خاطر داشتن سابقه واژینیسم، موقع معاینه لگنی خیلی مراعات من رو بکنن و آروم و ملایم انجام بدن.

دکترم با لبخند تو اتاق عمل حاضر شد، اما حس کردم خسته است و با عجله اومده. من انتظار سزارین نداشتم و حسابی گریه کرده بودم. عمل‌ام خوب و راحت انجام شد و تا امروز خدا رو شکر مشکلی نداشتم، فقط کمی ناگهانی بود و این خیلی من رو به لحاظ روحی به هم ریخت.

تو ماه اول بعد از زایمان هی تب می‌کردم و مثل خیلی از زائوها زود به هم می‌ریختم و اشک‌هام سریع سرازیر می‌شد. خانم دکتر دید همه‌اش بدحال و مریض‌ام نگران‌ام شد و برام آزمایش و چک‌آپ کامل و سونوگرافی نوشت. وقتی رفتم سونو خیلی دردناک بود چون هنوز بخیه‌هام خوب نشده بودن و تیر می‌کشیدن. به خانم دکتر می گفتم چرا این‌قدر سریع تصمیم گرفتید سزارین کنید یعنی هیچ راهی نداشت؟ می‌گفت دختر جون خدا رو شکر کن بچه سالم داری، نمی‌شد چون بچه بریچ بود و دهانه رحم‌ات خیلی عقب بود، ماماها هم می‌گفتن نمی‌تونی طبیعی بزایی. فقط هم یک سانت باز شده بودی‌. می‌خواستی زجر بکشی؟

اما من غصه می‌خوردم. کاش حداقل قبل از عمل یکی می‌نشست باهام حرف می‌زد و اشک‌هام‌ رو پاک می‌کرد و روحیه‌ام رو برای عمل آماده می‌کرد. ولی اون موقع شب دیروقت بود و پرسنل بلوک زایمان با این که همه خوش‌برخورد بودن ولی چه می‌دونستن که با یه موجود نازنازو که اشک‌اش دم مشک‌اشه طرف هستن. 

یادمه من هم روی تخت دراز کشیده بودم و چاره‌ای نمی‌دیدم. بالاخره که اون بچه باید از تو شکم‌ام درمی‌اومد. اولین سرم زندگی‌ام رو به دست‌ام زدن و بعد از گذاشتن سوند و بقیه مراحل ناخوشایند رفتم اتاق عمل و همه چی به راحتی انجام شد.

من صاحب یک پسر کوچولو شدم که با وجود بارداری خودخواسته و دلخواه، انگار زیاد منتظرش نبودم و بیشتر برام عجیب بود تا این که بخوام عاشق‌اش بشم! 

سفید و بور مثل کودکی‌های خودم و همسرم، با قد و وزن متوسط. بچه خوب و آرومیه و زیاد اذیت‌مون نکرد. منتها من کم‌کم عاشق‌اش شدم، همیشه عشق به فرزند در بدو تولد فوران نمی‌کنه. اول‌اش بهت و حیرت که این موجود کوچک از کجا اومده؟ این چه جوری تو شکم من جا شده؟ یعنی این تا آخر عمر با ماست؟ چه کارش کنیم؟ 

اولین باری که از من شیر خورد هم حس خاصی نداشتم. همچنان بهت‌زده و سِر. نمی‌فهمیدم کجام. همه چی به این سرعت عوض شده بود.

باید با خودم کنار می‌اومدم. حقیقت‌اش این بود که من چندان منتظر یک پسر نبودم. همدمی از جنس خودم می‌خواستم. لطفاً قضاوت نکنید و اگر حوصله کردید تاپیک‌ام در مورد جنسیت بچه رو بخونید.

افسردگی‌ بعد از زایمان تا امروز دامن‌ام رو گرفته. تصمیم دارم جدی برم دنبال درمان‌اش...امیدوارم کسی حال‌اش مثل نشه

ای بابا...چه غم‌انگیز چه‌اش بود اون دختر؟

رفتن شهرری با همسرش قدم بزنن و تفریح دلش درد میگیره 

میرن بیمارستان فیروز آبادی همونجا بخش اورژانس 

دکتر یه امپول میزنه و بهش شوک وارد میشه و میره تو کما و ضریب هوشیش بالا نمیاد و در عرض چندساعت فوت میکنه 

تازه عروس بود خیلی زیبا بود کاش عکسشو داشتم سفید چشم رنگی مهربون



از وقتی تاپیک زدی و پست دانشجوهای دکتری رو دیدم مدام این فکر ولم نمیکنه که دانشجوی دکتری که تو این سایت پرسه میزنه کی درس میخونه 

کی تمرکز حواس میگیره که بعدها ادم نکشه 

زندگی اون زن و شوهر از بین رفت 

خانواده ی داماد و خانواده ی عروس دیگه خانواده نشدن 

پدر عروس هم دق کرد خدا رحمتش کنه 

البته تقصیر ماست که بچه های بی مسئولیت تربیت میکنیم 

ولی کاش پزشک بجای تجربه روی بیمار دوران دانشجویی دقت داشته باشه

فصل آفتاب ملایم
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   niهانیتاha  |  18 ساعت پیش
توسط   mahsa_ch_82  |  19 ساعت پیش
توسط   یکتا۸۳  |  1 ساعت پیش