ما يه معلم داشتيم همش دستش تو بينيش بود فك ميكرد با بچه ايم زشتيه كارشو نميفهميم تازه كفشاشم در مياورد پاهاشو دراز ميكرد رو ميز به صندليش تكيه ميداد
يه معلمه ديگم داشتيم هر وقت حرف ميزديم ميگف تا آخر اون روز بايد رو زمين بشينيد واسه همين اون سال هممون زير انداز تو كيفامون داشتيم😑
يه معلمه ديگمونم زورمون ميكرد كاردستى عروسك درست كنيم بعد بچه ها با كلى زحمت درست ميكردن اونوقت خوشگلاشو ميگرف به زور ازمون ، ميبرد خونه واسه دخترش