سلام خانما...این چند وقته من خیلی درگیر بودم...دوران غم هم کلا یا شیرینی میخورم یا رمان میخونم...راستش یه جورایی این دفعه بازم حالم خوب نشد و دست به دامن مادر بزرگم شدم که برام از داستان زندگی اطرافیانش بگه...اونم اولش یکم تشر زد که کارو زندگی نداری مگه؟؟خخخولی بعد برام از چند تا آدم گفت..که به نظرم یکیش خیلی جالب و زیبا بود...می خوام براتون تعریف کنم ...هستین؟؟