زنگ زد بهم شاکی بود
میگه امشب دیدمش حال شوهرشو پرسیدم گفته خبر ندارم و خلاصه اینکه فهمیده خواهرش یک ماهی هست که جدا شده.
خیلی عصبی بود. بهش گفتم حالا چه اهمیتی داره شاید میخواسته تا قطعی نشده چیزی نگه به کسی. میگه من از مامان و بابام ناراحتم که تا ریز زندگی من میخوان خبر داشته باشن. من و تو به مشکل خوردیم همهجا گفتن اینا دارن از هم جدا میشن! بابام میاد میشینه دفتر حساب کتاب من و بالا پایین میکنه. حالا من غریبه بودم که اینهمه تو این مدت دیدمشون یک کلام حتی نگفتن خواهرت با شوهرش مشکل داره. طلاق که کار یکی دوماه نیست، کلی طول میکشه تا عملی بشه..