سوگل. پدرم گفت:سوگل کجابودی تو،کار خانه را گذاشتی توحیاط به بازیگوشی مشغولی! نمیدونی مادر بزرگتمریضه،نازگل از تو کوچیکتره،،وتو بزرگتری،،توباید مسولیت های که به تو محول میشه،به عهده بگیری وبه نحو احسنت انجام بدی"درحالی که پدرم اینها را میگفت صدایش بلندتر بلندتر میشد و من دلایلی داشتم که بگویم ولی میترسیدم صدایم بلرزد و بغضم معلوم شود،،پدرم ادامه میداد"توباید راه نشان بدهی،مادرت که خدایش بیاامرزد،گذاشت منو با دوتا دختر ،با یه مادر پیر تنها گذاشت ،حالا من با شما چیکار کنم،،"من منمنکنان خاستم چیزی بگویم که پدرم زوتر از من با صدای بلن گفت"برایم من من نکن،،برو به کارهایت برس"بغض گلویم را گرفت ،اشک ناخوداگاه جلوی چشمانم را پوشاند.و دیدم را تار کردهمچنان که اشک میریختمبه عقب رفته وبه سمت اشپزخانه قدم هایم که را برمی داشتم اشکهایم را پاک نستردم نبود مادرم راحس میکردم فکرها تن تن از ذهنم میگذشت،که من فقط دختر هیجده ساله ام من باید مثل هم کلاسهایم مشغول بگو و بخند وتفریح باشم اصلا تفریح به کنار ،،لاقل یه محبت وگرمی پدرانه بالا سرم باشد،من هم ادمم دلم میخاد گهگاهی با خودم خلوت کنم،این فکرها را که در ذهنم خطور میکرد در حال شستن ظرف های کثیف بودم پیش خودم گفتم اشکالی ندارد این هم سرنوشت من است،حرف های دختر عمویم یادم افتاد و تو گوشم پیچید که می گفت"دخترهای فامیل ما همه اشان بدبخت اند شما هم بدبخت میشین،تنها خوشبخت منم،راستش هم می گفت همه زندگی خوبی نداشته اند،تنها اواز زندگیش راضی بود و ادامه داد،فک نکنم مجردهای خانواده زندگی مثل من را پیدا کنن،این حرفش همه اش تو ذهنم بود ،. ،،چون اون موقعه تو دلم گفته بودم،،،نه،من نههه،،من نمیگذارم سرنوشتم بد شود،من نمیگذاااارم هیچ وقت،به تو هم ثابت خواهم کرد در این فکرها بودم که دیدم ظرفها را شسته و در حال آبکشی اخرین ظرفم هستم من که مشغول کارهای اشپزخانه بودم نازگل وارد اشپزخانه شد کنار ایستاد و من را مدتی تماشا کرد و یک دفعه باهمهمه پرید جلوی من،،و نشست. میخواهم یه خبر خوب بهت بدم قیافه ی ناز گل واقعا خوشگل تر از من بود ابروهای کشیده دماغ قلمی،لب هایش مثل لب های درشت،ودر زیر لب یه خال سیاه داشت،من که خواهرش بودم دلم میخاست بنشینم یه دل سیر تماشایش کنم و من به خاطر زیبای حیرت انگیزش بهش غبطه میخوردم،همه اطرافیان زیبایش را تحسین میکردند،و این باعث حسادت من میشد ،،،من بدون اینکه اشتیاقی نشان بدهم در همان حالت که مشغول کارهایم بودم ،،با اخم پرسیدم،،،چه خبری!!!!!! این داستان ادامه دارد.......