سلام دوستان این خاطره مربوط به اولین زایمانه سال 95
تو شهرغریب بودم مادرم وخواهرموخواهرشوهرم پیشم بودن سه شنبه شب کم کم دردام شروع شد دیگه چهارشنبه ساعت چهار بعدازظهربود که منظم شد به شوهرم گفتم فردا این موقع بچت بغلته گفت الکیه همش همینو میگی ومنو امیدوار میکنی گفتم نه دیگه به دلم برات شده و خواب دیدم گف تا ببینم ای دروغی که میگی راسته
شوهرم وخواهرش رفتن بیرون به مامانم گفتم آماده باش وقتمه یه دف هلکرد گف زنگ بزنم فلانی برگرده گفتم نه الان بیاد باید بریم بیمارستان سریع دوس ندارم تو بیمارستان زیاد وایسم،(آخه تو سایت خونده بودم تا دنیااومدن بچه کم کمش چهارده ساعت طول میکشه رو همین حساب دوس نداشتم برم بیمارستان ناگفته نمونه سن بارداریم چهل هفته و دوروز بود)
گفت چکار کنیم الان گفتم میرم دوش میگیرم اگه دردم آروم شد که درد کاذبه اگه نه خودشه خلاصه رفتم حمومو دیدم خودشه زنگ زدم دکترم گف اگه دردت منظمه برو بیمارستان چک کن خودم فلان شهرم😢😢 آرایش کردمو ساکارو آمادخ کردم شوهرم اومد ساعت نزدیک هفت بود گف کجا گفتم بیمارستان گف خیره؟ گفتم خیرخیره😁 رفتیم معاینه گفتن به صب نمیرسی بچت میاد اینجام دکتر نداریم باید بری فلان شهر فاصلش یه ساعت بود گفتم دوس ندارم بچم اون جا دنیا بیاد زنگ زدم دکترم گف بیا پیش خودم (یه توضیح بدم خونه مادرشوهرممرکز استانن از شهر زندگیمون تا اونجا سه ساعته که تز سه شهرستان رد میشه و همه اینا تو مسیر بودن)
ولی قبلش حتمابرو معاینت کنن خطری نباشه گفتم باشه رفتم اولین شهر گفتم جریان اینطوره گفتن فقط در صورتی معاینه میشی که اینجا بچه بیاری دگه انقد زور کردیم تا راضی شد دکتره داشتم لباس درمیاروردم یه دف یه خدمه اومد گف تورو چرا اینجا فرستادن تخت نداریم دیگه اونام شورشو درآوردن هرچی بشه میفرستن اینجا منم ناراحت شدم قسم خوردم گفتم بمیرمم نمیذارم دس به بچم بزنین اومدم بیرو به شوهرم گفتم بریم وزنگ زدم دکترمگفت اشکال نداره بیا اینجا. خلاصه رفتیم دکتر معاینم کرد گفت تا اون شهرم بری مشکل برات پیش نمیاد گف میخوای کجا زایمان کنی اسم بیمارستانو گفتم گفت انجا نرو گفتم کجا برم گف نمیدونم کجارو معرفی کنم ولی اگه اینجا باشی خودم تاصب بالاسرتم به شوهرمگفتم گفت همینجا بیارش دکتر خودت هست بهتره دیگه خلاصه ساعت دوازده ونیم بستری شدم و کیسه آبم وپاره کردن یه ساعت تو سالن بود هی به بهانه راه رفتن میومدم توسالن دور میزدم ساعتو چک میکردم ببینم چهارده ساعت کی تمام میشه از درد راحت میشم هی درده بیشتر میشد میگفتم یاخدا این اون نیست ولی خداخیرش بده دکتر هرساعت سه بار میومد بالا سرم تا دیگه آخراش اومد گفت زیادت نمانده هروقت زورزد خودتم زور بزن دستمو گرفته بود کمکم میکرد گفت موهاشو میبینم داره میاد گفتم موهاش چه رنگه😂😂😂😂گفت سیاهه دیگه رفتم اتاق زایمان نا دنیا اومدنش پنج دیقم نشد این شد هیرو خانوم مام ساعت 6:05 صب دنیا اومد
ببخشید زیادشد سعی کردم خلاصش کنم و همشو تو یه پست بنویسم
دومیم هست اگه دوس دارین تا اونم براتون بگم. اگه سوالیم دارین خوشحال میشم جوابتونو بدم