سلام شما خودتونورو شاهد این قضیه بگیرید و نظر بدید
من از کلاس اومدم خسته .. بلافاصله جلوپای من هنوز مانتومو در نیاوردم خواهرمو شوهرش اومدن خونمون .. وپس از حالو احوال رفتم که چای بزارم خواهرم گفت؛ چای دارچین درست کن
منم گفتم ؛ ممکنه همه نخورن خواهرمم گفت نه میخورن که یهو شوهرش گفت ؛ منظورش از همه خودشه
من اینجوری شدم 😑
که مامانمو حفت داداشام گفتن بزار عب نداره ماهم میخوریم ..
منم گفتم باشع ؛ و رفتم چای دارچین بزارم
خواهرم نمیدونم چی پرسید منم خسته بودم باهمون حال خستگی اما خوب جواب دادم .. یادم نیس چی پرسید
بعد گفت باز حالت به هم خورده (منظورش اینه اومدی نسازی) خلاصه جواب ندادم .. و دیدم حالت بدجنسی گرفته گفتم دیشب خوب خوابیدی چون خونش بودیم ما شب قبل
جوابمو نداد و منم بی خیال شدم بعد دیدم داره به مامانم میگ چقد عقده ایه ..
منم اینجوری شدم😰
مامانمم گف خستس جلو پای شما اومده
اونم گفت نه خیلی عقده ایه بگو با من حرف نزنه
اینمبارها (تو تاپیکای قبلی گفتم
حتی یه ذره هم نمیتونه بببینه من تو چیزی موفقم و بارها و بارها اشکمو در آورده و حتی در حد دشمنی ..نه تنها با من بلکه با خواهر بزرگم و...
مثلا میگ به من تو حقمو خوردی نگا روناتو .. لوپاتو ... یا وقتی جداشدم توعقد اولین نفرخواهرم بود که گفت بهم بیوه تورو کسی نمیگیره ... و بارها الکی الکی نفرینم کرده ... به بهانه ای قبل ازدواجم گف الهی جای چادر سفید سیاه سرت کنی و .... در صورتیکه من دخترم و عقد جداشدم ..)خلاصه در جوابش
منم گفتم من حوصله ی بحث ندارم مگ چی گفتم خسته ام اما دیدی زودی رفتم براتون چای آماده کنم .
خلاصه ..
نشست و حرف نزد ... فقط بامن ..
بعدش یهو بعد نیم ساعت به شوهرش گفت بریم .اونم بلندشد ورفت ..
چکارکنم ؟؟؟
دیگه خستم کرده حسادتایی که کنترلشون نمیکنه و ....