2733
2739
عنوان

زندگی پرحاشیه

232 بازدید | 7 پست

این تاپیک درموردزندگیه خودمه امکان داره برای خیلیا خسته کننده باشه ولی دلم میخواست بگم شایدگمشده‌های زندگیمم تواین سایت باشن بخونن 

سپاس ازتموم کسانی که مطالعه میکنن

تک فرزندبودم پدرومادرم هرچی که میخواستم روبرام فراهم میکردن ازنظرمالی مشکلی نداشتیم درظاهرفوق العاده خوشبخت بودم سه تادوست صمیمی بودیم

ازقبل ازورودبه مدرسه درحال آموزش بودم هیچوقت نمیتونم بگم که مثله بقیه همسن وسالام بچگی کردم چون دروغ محضه اگرچه همه چی داشتم اماهیچوقت حق انتخابی نداشتم تمام دوران کودکی تانوجوانیم فقط تمرین ودرس وکتاب کلاس های مختلف بودهمسنای من حتی دوتادوستامم باهم میگشتن وبازی میکردن امامن فقط بایدبه خواسته های مادرم عمل میکردم اونقدربهم فهمونده بودن دخترخوب چطوردختریه که شخصیت واقعیم روازدست داده بودم شده بودم یه عروسک کوکی که فقط دررقابته .....‌.

تنهاشدم چون هیچکس نمیتونست باشخصیت آرومم زیادکناربیادتموم وقتم حتی توزنگ‌های تفزیحم صرف مطالعه میشددرتموم اون دوران دوبارقانون‌های مادرم روشکستم یه باریواشکی سینمارفتم وکلاسم روپیچوندم ویه بارم یه غروب زیربارون موندیم بادوستم بعدش هردومون خیس خیس شده بودیم اون روزابرام خیلی ارزشمندن (بدجوردلتنگشم  همه‌جارودنبالش گشتم پیدانکردمش)بعدازاون کلی موردسرزنش مادرم قرارگرفتم دبیرستانی بودم بعدازدواج دوستم یهوغیب شدنش دیگه تنهاترشدم برگشتم سراغ درس ومطالعه کلاس موسیقی وزبان و..‌‌..‌

دوتاازافرادخانوادم روبه فاصله دوماه ازدست دادم یه مدت افسرده شدم افت درسی پیداکردم وضعیتم خوب نبودباپیشنهاداطرافیان ومشاورتصمیم گرفتم یه مدت تومحیط های مختلف بادوست هاونوه های خانواده باشم تابهتربشم ازاین جابودکه کلازندگیم دچارتحول شد

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

همش برنامه های کوه وتوچال وکافه و..‌..

ازپیک نیک تاهرجای جدیدی که پیدامیکردن رومیرفتیم ومیگشتیم حالم زیادفرقی نکردتااینکه رفتیم شمال پسرداییم عروسی یکی ازدوستاش بودبعدملاقات بادوستش وهمسرش ودعوت اوناقرارشدکه همگی درمراسمشون شرکت کنیم این عروسی برای من زیادجالب نبودحتی میلی به رفتن هم نداشتم امابااصرارهای زیادبچه هاووقتی دیدم لباسمم آماده کرده بودن برای اینکه ناراحتشون نکنم قبول کردم مراسم داخل باغ بودوقتی رفتم ومختلط بودن مراسم رودیدم واینکه همه باهم خوش بودن وهمه جفت بودن تنهابودم خودموبدجورغریبه حس میکردم نشستم سرمیزبعدازخوندن خطبه عقدکه البته به صورت فرمالیته بودچون قبلاخونده شده بودبه اصرارای بقیه همراهیشون کردم برای عرض تبریک اون روزاتنهایی شده بودترجیحم وقتی که داشتم تبریک میگفتم یهویکی ازپیشخدمت‌هابه یه پسرجوونی که نزدیک دامادبودخورداونم ازشانس بدمن به من خوردولیوان شربت دست ریخت رویه قسمتی ازلباسم اماچون لباسم مشکی بودزیادنشون نمیدادبه لباسم نگاه میکردم که باصداش انگاریه چیزی ته قلبم لرزیداونقدراون صدابرام آرامش داشت اونقدرحس آشنایی میدادکه تموم عصبی بودنم ازبین رفت گلوم خشک شده بودبزورسعی کردم سرموبلندکنم وقتی چشمم به چشماش افتادانگارزمان برام توقف کردنمیخواستم اون لحظه هرگزتموم بشه قبل ازاون روزهرکی ازعشق وعلاقه میگفت میخندیدم ومیگفتم مسخره اس واسه توکتاباس مگه آدم میتونه یه نفرروبیشترازخودش بخواد

2731

تازه وقتی دخترداییم دستموگرفت به خودم اومدم اونم سریع عذرخواهی کردونگاهشوازم گرفت هرچی طنازمیگفت لباست چیشده وچرااینقدربهش خیره بودی وحالت چطوره فقط کوتاه میگفتم چیزی نیست امادلم میخواست ازاونجابرم حس میکردم مریض شدم ولرزش قلبم ودرونمم به همین موضوع ربط میدادم بعدچنددقیقه پسرااومدن اونم پسرم بینشون بودپسرداییم بهم گفت کیارش میخوادیه باردیگه ازت عذرخواهی کنه

بزوربلندشدم ازجام اینبارتلاشم روکردم تانگاهش نکنم وخیلی آروم گفتم چیزی نشده که نیازبه عذرخواهی داشته باشه

بازم صداش رعشه انداخت به همه وجودم گفت چراشده من بایدبیشترحواسم روجمع میکردم تااین اتفاق نیوفته دیگه تحمل اونجابرام سخت بودبرای همین بی مقدمه لباسم روبرداشتم وگفتم مشکلی نیست اتفاقه پیش میادوروبه امیرپسرداییم گفتم من میرم ویلاحالم خوب نیست لباسمم که شربت ریخته هرچی اصرارکردیکیشون برسوننم قبول نکردم زنگ زدم به آژانس نزدیک خروجی شدم یکم قدم زنان  رفتم  تاماشینی که خواستم بیادکه یهویه ماشین کنارم نگه داشت اول تصورکردم یه مزاحمه وقدم‌هام روتندترکردم تابرگردم  داخل باغ چندباربوق زدازاونورم ماشینی که خواسته بودم اومدتاخواستم سوارماشین بشم صدام ‌کردبرگشتم دیدمش لبخندزدبهم گفت مزاحم نیستم فقط اگه اجازه بدین تاخونه همراهیتون کنم گفتم چراگفت به جبران خطام گفتم من که عرض کردم مشکلی نیس یکم مکث کردوادامه داداگه خواهش کنم چی ؟راهی نداره ؟اصلابه عنوان یه راننده تصورکنین گفتم اصراربرای چیه خندیدوگفت پس قبوله .کرایه ماشین روحساب کرداومددرروبرام بازکردعقب نشستم

سکوت کرده بودیم که یهوگفت من میشناسمت؟گفتم نه لبخندزدوگفت حس میکنم واسم آشنایی میشه یکم ازخودت بگی گفتم نه گفت چه خشن ازرونرفتم گفتم مجبورنیستین تحملم کنین جلوی آژانس نگه دارین خندیدوگفت من تسلیم سکوت میکنم تاراحت باشی اگرچه زبونم یه چیزی میگفت ولی دلم میخواست حرف بزنه اونقدرتوفکربودم که بانگه داشتن ماشین متوجه شدم رسیدیم پیاده شدم وتشکرکردم وبه خودم تشرزدم که چه مرگم شده بودامشب وآروم آروم میرفتم سمت ویلاکه باصدای ماشین فهمیدم که رفت وبایدفراموشش میکردم تازه رفته بودم داخل کفشامودرآوردم رفتم  کنارشومینه نشستم به این فکرکردم که چرااینقدرامشب ضعف نشون دادم وتصمیم گرفتم امشب روفراموش کنم چون قرارنبوددیگه این اتفاقات تکراربشن توهمین فکرابودم که صدای دراومدرفتم جلوی دردیدم خودشه لبخندزدوگفت اخم نکن لطفاقصدمزاحمت ندارم به جون خودم رفته بودم ازوسطای راه برگشتم سعی کردم به خودم مسلط بشم گفتم چراگفت کیفت جامونده بودخیلی جدی گفتم میتونستیدبدیدبه اقوامم باهاشون که آشناشدیدگفت درسته امانمیدونم چرادلم خواست خودم بیارم بدم بهتون تشکرکردم وخداحافظی اونم رفت فکرمیکردم ماجراتاهمینجاس اماازفردای اون شب کیارش باامیروبقیه صمیمی شده بودوبیشترتوجمع مابودحتی یکی ازدوستاشم که خیلی صمیمی بودن روگه گاهی باخودش میاوردفکرمیکردم حسم هوس بوده بهش اماهرروزبیشترازقبل مشتاق دیدنش وبودنش توجمع میشدم

تموم طرزفکراش تاعلایقش برام جالب بوداون زمان بودکه کم کم وقتی به خودم اومدم دیدم ازتک تک طرزفکراش درمورددخترموردعلاقه‌اش که توجمع همیشه میگفت پیروی کردم وقتی خودم رومیدیدم دیگه همتای قبل نبودم همتاشده بودعلایق وطرزفکرکیارش من ناخواسته گرفتارعشق بهش شده بودم واون بی خبربودازاین حس من وگاهی میگفت خیلی تغییرکردی واقعاعالی شدی

ازحرفش وتحسینش غرق شادی میشدم وبزورتحمل میکردم نشون ندم

دوستای صمیمی شده بودیم اونقدرکه باهام دردودل میکردازنظرمن اون بهترین بودفوق العاده بوداونقدردوستش داشتم که کوربودم وکریه شب خبردارشدم تصادف کرده میخواستم برم بیمارستان مادرم جلوم روگرفت ومانع رفتنم شدتواون چندروزی که یستری بودمادرم اجازه ندادازخونه بیرون برم ازغصه ودلتنگیش مریض شدم یه شب یه مهمونی خانوادگی داشتیم امیر یهوگفت پدربزرگ کیارش میخوادبراش زن بگیره قلبم یهووایسادمردم اون لحظه طنازگفت پس یه عروسی افتادیم هرکی زن کیارش بشه خوشبخته همه چی تمومه یهوامیرزدزیرخنده وگفت اتفاقابرعکس بدبخته فقط توسکوت به حرفاشون گوش میدادم بزورجلوی خودمومیگرفتم تاگریه‌ام نگیره کیارش واسه کس دیگه ای میشدحتی نگاه بهشم گناه بودچه برسه به داشتن احساس باادامه حرف پسرداییم به خودم اومدم:کیارش یه دختربازفوق العاده اس اون هیچوقت ازاین کارش دست برنمیداره به قول خودش تنوع طلب شده نمیتوه بایه نفرسرکنه

2738
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز