تک فرزندبودم پدرومادرم هرچی که میخواستم روبرام فراهم میکردن ازنظرمالی مشکلی نداشتیم درظاهرفوق العاده خوشبخت بودم سه تادوست صمیمی بودیم
ازقبل ازورودبه مدرسه درحال آموزش بودم هیچوقت نمیتونم بگم که مثله بقیه همسن وسالام بچگی کردم چون دروغ محضه اگرچه همه چی داشتم اماهیچوقت حق انتخابی نداشتم تمام دوران کودکی تانوجوانیم فقط تمرین ودرس وکتاب کلاس های مختلف بودهمسنای من حتی دوتادوستامم باهم میگشتن وبازی میکردن امامن فقط بایدبه خواسته های مادرم عمل میکردم اونقدربهم فهمونده بودن دخترخوب چطوردختریه که شخصیت واقعیم روازدست داده بودم شده بودم یه عروسک کوکی که فقط دررقابته ......
تنهاشدم چون هیچکس نمیتونست باشخصیت آرومم زیادکناربیادتموم وقتم حتی توزنگهای تفزیحم صرف مطالعه میشددرتموم اون دوران دوبارقانونهای مادرم روشکستم یه باریواشکی سینمارفتم وکلاسم روپیچوندم ویه بارم یه غروب زیربارون موندیم بادوستم بعدش هردومون خیس خیس شده بودیم اون روزابرام خیلی ارزشمندن (بدجوردلتنگشم همهجارودنبالش گشتم پیدانکردمش)بعدازاون کلی موردسرزنش مادرم قرارگرفتم دبیرستانی بودم بعدازدواج دوستم یهوغیب شدنش دیگه تنهاترشدم برگشتم سراغ درس ومطالعه کلاس موسیقی وزبان و....
دوتاازافرادخانوادم روبه فاصله دوماه ازدست دادم یه مدت افسرده شدم افت درسی پیداکردم وضعیتم خوب نبودباپیشنهاداطرافیان ومشاورتصمیم گرفتم یه مدت تومحیط های مختلف بادوست هاونوه های خانواده باشم تابهتربشم ازاین جابودکه کلازندگیم دچارتحول شد