چندوقت پیش سریه یه موضوعی ک توی تاپیکهای قبلیم هست باخانواده شوهرم بحثمون شدویک ماهی قطع رابطه بودیم تاچهارشنبه پیش که رفتیم خونه پدرشوهرموآشتی کردیم.حالا امروز من یه سررفتم اونجا یکم نشستمویکم بامادرشوهرم راجب اون قضیه حرف زدیم.شوهرم که اومد واسه ناهار یجوری تو خودش بود مث همیشه سرحال نبود.منم غذاروکشیدموسرحرفوبازکردم گفتم رفتم خونه بابات ایناواینجوری گفتیم.چیزخاصیم نبودا.دیدم ناهارشو که خورد دراومد گفت من دیگ هیچکس برام مهم نیس نه پدرمادر نه زن بعدشم گفت اینو بدون هرکی قیدپدرمادرشوزد قید زنشم میزنه.اصلا نمیدونم چش شدیهواینجوری گفت.منم حسابی بغض کردبعدم بجای اینکه ساعت۳بره سرکارساعت ۲پاشد رفت.