دوستان اینو تو یه کانال گزاشته که فقط داستان های واقعی زندگی اعضارو میزاره . ینی هرگی خواست میفرسته این خانوم میزازه تو کانال . حالا امروز اینو گزاشته نمیدونم داستانه یا واقعیت اخه هرچقد تو نت سرچ کردم نبود پیدا نکردم . امروز دو قسمتشو گزاشته کنجکاوم بقیشم بدونم بخونید بد نیست...
قسمت اول
#معجزه_تلخ
مهین خانم جلوی در خونهش، روی زمین نشسته بود و واسه بخت بدش گریه میکرد ،چی واسه یه زن بدتر از این بود که همه بهش میگفتن اجاقش کوره و شوهرش میخواست زن بگیره ،بهش گفته بود تا الانم زیادی پات موندم ،زنی که نتونه یه شکم بچه بزاد به درد جرز دیوار میخوره ...
۱۰ سال بود که پی دوا و درمون بود ،هرکی هرچی گفته بود خورده بود و حتی تا دم مرگ رفته بود ولی افاقه نکرد .
صدای اذان که پیچید گریهش شدید تر شد ،تسبیح تربتشو دونه دونه مینداخت و ذکر میگفت و التماس میکرد که خدا یه نظر بهش بندازه...
مهین تو حال خودش بود که یه صدایی از جا پروندش ،یه سایه افتاده بود روش،سرشو اورد بالا ،یه مرد قد بلند رو به روش وایستاده بود ،ترسید و فوری بلند شد ،روشو محکم گرفت بود ...اون مرد پرسید ،چرا گریه میکنی ؟ مهین چیزی نگفت ،هیبت مرد بدجوری ترسونده بودش...مرد گفت نترس ،دردتو بگو ،شاید درمونی داشته باشم برات ..
دهن مهین خانم بی اختیار باز شد و سفره دلشو باز کرد ،گفت ۱۰ ساله بچه دار نمیشم ،شوهرم میخواد هوو بیاره سرم ،به هر دری زدم نشد ..
مرد یه لبخند پر از اطمینان زد و گفت ،من کمکت میکنم ،برات یه دعا مینویسم ، نه ماهه دیگه دختر دار میشی ، وقتی دخترت نه سالش شد ،میام خواستگاریش...
مهین که گیج شده بود گفت ،تو کی هستی ؟ داری اذیتم میکنی اره ؟بعد انگار دلش میخواست حرفاشو باور کنه ،حتی اگه دروغ بود ،گفت یعنی میشه ؟
اون مرد که اسمش شیرمرد بود ،گفت ،الان وقت نمازه ،سر نماز برات دعا میکنم ، نگران نباش...
اون مرد رفت و مهین خانم با دلی پر از امید برگشت توی خونه ..
#سحر_رستگاری