۲۴ سالگی ازدواج کردم در حالی که عاشق درس و دانشگاه بودم ارشد قبول شده بودم و میخواستم برم دانشگاه خواستگار داشتم خانوادم گفتن مسر خوبیه اله بلع انقد گفتن که نفهمیدم کی بله گفتم, شخصیتم جوریه که کلا از جنس مخالف خوشم نمیومد کلا سرد و بی احساس بودم گفتن بعد ازدواج درست میشی
درست که نشدم هیچ بدتر هم شدم افتادم دست مردی بی احساس تر از خودم نذاشت ادامه تحصیل بدم خونه نشین شدم چند سال از زندگیمون میگذره اما از نظر روحی تامین میشم نه عاطفی نه ج ن س ی
بخوامم چیزی بهش بگم میگه من وقت اینکارارو ندارم بشینم ناز بکشم همین که میرم سره کار پول درمیارم از سرتم زیاده
همش تو خونم میشینم گریه میکنم دیگه دارم دق میکنم کم آوردم
منیکه شاگرد زرنگ دانشگاه بودم با قدرت اجتماعی بالا حالا شدم یه افسرده که هیچ انگیزه ای نداره واسه زندگی
شدم یه کلفت یه ابزار
نمیدونم چیکار کنم دیگه