من ۴سال پیش خونواده شوهرم زندکی کردم دوسالش توشهری بودم ک مادرم اینا بودن دوسالشو رفتیم شهر دیگه. ب خاطر بیکاری شوهرم مجبور شدیم ک بیایم شهری ک خونواده خودم هست.اینم بگم که خونواده شوهرم باهاش بد کردن توخونه ای ک شوهرم ساخته موندن و ی جورایی بارفتاراشون کاری کردن ازاونجا بریم.حالا هرچن وقت که میرم اونجاسربزنیم موقع برگشتن خیلی افسرده میشم بیشترهم بخاطر اینه حس میکنم شوهرم دلتنگه.فاصله شهرهادوساعت ونیم.الان دیردز برکشتیم اون یکم گریه کرد من هی دوروز گریه میکنم نمیدونم چیکارکنم.بعداین مسافراتا بجای بهترشدن افسرده تر میشم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
برای سلامتی و تعجیل ظهور آقامون...حضرت عشق.... مهدی فاطمه صلوات.....شمایی که میخونی..🤨 تویی که دعات میگیره و ما خونه خریدیم از دعای خیرت،واسه سلامتی پسرم هم دعا کن😔