اول خودم بگم
من از بچگي عاشق پسر دايي مامانم بودم
٣ سال با هم اختلاف سني داشتيم
ولي كلا با هم رفت و آمدي نداشتيم
بچگيامون كه هم بازي بوديم
چند سال از هم خبر نداشتيم
اونم واسه كار كلا از تهران رفته بود
تا به گوشمون رسيد مامانش واسش يه دختري و نشون كرده
من
من خونه مادربزرگ شوهرم روبه رو خونه مادرم بود
دیگه همش میومد خونه مادربزرگش چشم چروووونی
فوقع ماوقع
خب بقیش
منم ک قبلا گفتم مزاحم تلفنی بود😁😁😁
خب بعد چی شد استاتر
داییم دید موندم تو خونه دوستشو آورد معرفی کرد😁
تو یه تیم تحقیقاتی همکار بودیم
بشدت اخمو بود
6 ماه بعد از شروع کار خواستگاری کرد
من فک کردم داره مسخره ام میکنه😁
منم عاشقه پسر دایی مامانم بودم مام بزرگ شدیم رفت و آمدمون قطع شد و ازش بی خبر بودم ینی دیگه امید نداشتم اصلا منو یادش باشه
بعد ی روز ی خواستگار اوند برام من شوهر کردم😐
بعده عقدم تازه فهمیدم وقتی فهمیده من ازدواج کردم خودکشی کرده😑
دیشبم شیش سال بعده ازدواج من عروسی پسردایی مامانم بود😑
راستی ماهم دقیقا ۳ سال اختلاف سنی داشتیم
