یاده یه خاطره ی بسی وحشتناک افتادم
اختلاف سنی من و داییم خیــــــلی کمه وقتی من بچه بودم یه روز همراه با خانواده رفتیم باغ خلاصه من و داییم نشستیم یه گوشه نشستیم که دیدیم یه چوپونه با گله ی گوسفند داره میاد گوسفندا زنگوله داشتن
منم عربده کشیدم : دایی من زنگوله میخوام
خیلی دوس داشتم گوسفند بشم خلاصه دایی جانمم رفت یه زنگوله برام خرید تا چند سال اون زنگوله گردنم بود ادای گوسفندا رو در میاوردم
حالا فامیلا تا منو می بینن یادآوری میکنن اون وقتا رو
@_wonder__woman_   هدیه بیا ببین چه شوهری داری