خانم خوشگلایی که حس میکنن زندگیشون سرد شده بیان یه لحظه

منم خیلی بددهن شدم داشتم شوهرمو عوض میکردم از فقیر زندگی کردن از مدل اینکه جوون میدند اما پول نمیدند از اینکه بهترین دکترا بره برای. خودش ارزش قائل بشه ازاینکه زندگیش به همین محله خودشون نیست میتونه برای یه شبم یه رستوران شیک بره. اینا رو خانواده اش براش عقده کرده بودند یه چیزای بیخودی که ما توی زندگی مجردیمون پدرو مادرم فراهم بود از درد بی پولی نبوده از خساست پدرشوهرم.ازاینکه عزت نفس نداشت و همش میزنند تو سرش.

اما این آخریه توی مبارزه منو شوهرم و اونطرف خانواده همسرم کن آوردم مث یه معتاد که بره سراغ مواد بهش فوش میدادم میگفم توکه خودت میخاستی عوض بشی پس چرا مث خانوادت لاتی و حرف میزنی و ثمره. ام این شد که اينهمه از خودگذشتگی منو نمیبینه برام شیر شده حالا منو تحقیر میکنه منی که پدرو مادرم دکترا دارند و خانواده اش حتی سیکل ندارند.میدونم ربطی به تحصیلات نداره ولی میخام بگم من نخوردگی کشیدم من مسافرت نرفتم من غصه خوردم من انتخابش کردم من میخاستم با کمک خودش عوض کنم حالا چی شد انگار خسته شده جوری که بهترین چیزا رو برای خودش میخاد اگه چیزی موند برای من بی چشم رو شد ن.یه جوری بین شخصیت خانواده اش و شخصیتی که براش ساختم مونده.منم دارم مث افسرده ها. روزمو شب میکنم هیچ کاری نمیکنم هیچی و اون باشگاه میره سرکار میره. و من مث یه تیکه گوشت افتادم و حرفامون شده فوش 

من هر روز که بوسم‌نکنه یا بهم محبت امیز نگه خودش میگه اکثرا اما اگه نگه میگم من‌کمبود محبت گرفتما ولپم میبرم‌جلو بوس کنه میگم نازمو بکش خنده خنده وبا شوخی این یه نوع دلبری

آفرین استارتر با همین فرمون برو جلو 😁😁😁😁😁

نمیدونم ولی اوج ناراحتیه

ازش چیزی ندیدم گاهی شک میکنم بهش میترسم از خیانت

خانمهایی که شوهراتون توخونه خوبن خونه مادشون عکس العمل عاشقانه نشون نمیدن ...من بی احترامیشونونمیگم..ببینیداین بهتره مهرومحبتتون برای خودتونه انقدرتوچشم نیستیداینجوری اگه خدای نکرده زمانی خواستیدابرازناراحتی کنیدهمه گاردنمیگیرن...مردی که بیرون خیلی احساساتشوبروزمیده هم زنشوموردحسادت ..قرارمیده هم دیگه هیچ وقت کسی باورش نمیشه که ممکنه این آدمم خطایی بکنه

درکت میکنم خدا ب دلمون ارامش بده

دقیقا من مورد حسادتشون قرار گرفتم و الان فقط بی احترامی میبینم اونا هم شیر شدن زیاد احترام نمیذارن مثل اوایل

آمین

منم بگم تجربه خودمو 

اول که بیست سال میگذره و سه تا بچه دارم 

40 سالمه زندگی خسته کننده و همش رسیدگی به بچه ها بود 

منتظر شوهرم و محبت کردنش نموندم خودم شروع کردم کودک درونمو فعال کردم 

شیطونی و شوخی کردن تو خونه 

بیرون چشمک زدن دزدکی و نگاهای عاشقانه حتی لمس دزدکی نمیدونید چه برقی تو نگاه شوهرم می دیدم

هر شب لباس خواب مختلف و باز 

الان شاد و سرحال شده خونه جو شادی درست شده 

کم کم از خونه داشت فراری میشد اما الان فوری میاد خونه 

لباس تمیز و ظاهر مرتب

الان وقتی من ساکت باشم اون شروع میکنه

همه از جمله زن داداش های خودم و اون و خواهراش طعنه شوهرمو میزدن به شوهراشون الان شوهرمی اونا خوب شده شوهر من افتضاح

ی مشکل دیگه ای ام ک دارم اینکه شوهرم دیر میاد خونه با اینکه بیکاره خیلی اذیت میشم 

ولی اگه ناراحتیمو بروز بدم ی دعوا درست میکنه نمیدونم چکار کنم شب زود بیاد خونه 😞😢