سلام بچه ها اعصابم خورد بود گفتم شمام بياين ببينيد أيا حق با منه؟
امشب ساعت ٧ شوهرم از سر كارش زنگ زد گفت بعد شام خواهر و برادرام با مامان و بابام اينا ميان برا اينكه ما تو چند ماه گذشته خونه خريديم هم ماشين مثلا ميومدن تبريك بگن بعد گفتم من نميريم خودت برو ميوه و شيريني بگير گفتم باشه ...
راستي اينم بگم من ٨ ماهه حامله هم هستم خلاصه سريع خونه رو تَر و تميز كردم ميوه رو شستم و كارارو كردم منتظر موندم ٢٥ نَفَر تقريبا ميشن خونواده شوهرم ٦ تا خواهر برادرن حدود ١٥٠ تومن ميوه و شيريني خريدم بعد ساعتاي ٩ زنگ خورد ديدم جاري بزرگم و برادرشوهرمن يه جعبه بزرگ دستشونه من فك كردم كادوئه اومدن تو گفتن شيريني ماشينتونه با خنده ...
جاريم گفت ميشه بزاري تو يخچال اي ميشه كيك تولد ارمانه پسر بزرگشه ١٨ سالشه امشب تولدش بوده ما گفتيم خوبه ديگه الان كه دور هميم يه تولد كوچولو برا ارمانم بگيريم من خيلللللي تو دلم بدم اومد حرصم در اومد ولي جلو روش گفتم خوب كردين بابا
بعدشم كه كم كم بقيه اومدن شكلات و شيريني اوورده بودن مادر شوهرم گفت ما برا تبريك ماشين اومديم كادو خونه بمونه هر وقت گوسفند كشتيد يكم بدم اومد ولي جلو روشون همش ميخنديدم و عادي بودم خلاصه جاريم تولد پسرشو خونه ما گرفت و همه هم كادو دادن و شوهرم منم اومد به من گفت چقد بدم گفتم ٥٠ بده خلاصه رفتن ....
بعدش به شوهرم گفتم اه اه از كار زري اصن خوشم نيومد يني چي كه يه كيك كوچيك گرفته اومده تولد بچشو اينجا گرفته (تازه كيكش برا ٢٥ نَفَر كوچيك بود به زور رسيد به همه )شوهرمم گفت بعد سالي خونوادم برا بعد شام اومدن تو رو خدا غر نزن منم گفتم خوشم نمياد طرف اونا رو ميگيري نبايد بي خبر تولد بچشونو خونه مردم بگيرن با شوهرم يكم بحثم شد اونم رفت تو أتاق خواب خوابيد منم رو مبل دراز كشيدم اعصابم خورد بود گفتم شما قضاوت كنيد