من خونه ی پدرمم. روزگار خیلی بهم سخت میگیره ولی به هیچ عنوان قصد برگشت یا آشتی با اون شرایط رو ندارم . به همسرم گفتم که خانواده اش چطور انسانهای بیرحمی هستن. و سعی کردم روشنش کنم .اما بدتر و بدتر و دورتر و دورتر میشه. چون اعتماد غیرقابل باوری به اونها داره.
برای فشار به من قرار شد برای همسرم زن بگیرن. و چندبار خواستگاری رفتن. و انگار یکی مورد پسند مادر پدرش قرار گرفته و میخواستن همین عید بیارنش. حتی همسرم یکبار هم نرفته و میگه که زنه رو ندیده. حالا اینا مهم نیست . چرا هست! !!!! دارم خرد و خاکشیر میشم. خیلی گریه میکنم و وزن کم کردم. خدایا عدالتت کجاست؟؟؟؟؟؟؟
همسرم بهم زنگ زد. قرار گذاشتیم بی اطلاع دیگران همدیگه رو ببینیم. زیرچشماش گود افتاده بود . داغونتر از من . مثل مرده ی متحرک .
نمیدونست از کجا شروع کنه . نمیدونست اصلا باید چی بگه. خیلی دور زدیم. خیلی بیخودکی دعوا کردیم و همدیگه رو متهم کردیم.
خجالت کشیدم بگم داری زن میگیری!!!! انگار زناکارم و گناهه منه که دارن براش زن میگیرن یا زندگیمونو سر هیچ و پوچ به هم زدن. یا ترسیدم غرورم له بشه.
تا اینکه حرفو رسوند به اینکه قراره یک کار مهم بکنه. گفت از اونا خواستم کمکم بکنن تا یک کار بزرگ و پولساز راه بندازه.
و اونا شش هفت ماه گفتن باشه و حالا زدن زیرش و نمیخوان کمک کنن برعکس ادعاهای همیشگیشون.
تعریف کرد که تصمیمش چیه. از دستش خیلی ناراحتم اما تو دلم به هوش اقتصادیش آفرین گفتم.
حرف رسید به اینکه به این نتیجه رسیده که من راست میگفتم. و خیرخواهش بودم و پدر مادرش بیرحمن و به خاطر خودخواهی و نادونی نابودش کردن و اجازه ندادن پدر خوب و همسر مناسبی باشه .
معذرت خواست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
گفت میخواد جبران کنه و برگردم خونه. گفت متوجه شدم چه نفرت بی دلیلی تو دلشونه و فقط برای اینکه منو میخواستی باهات اینکارارو کردن و طاقت نداشتن که من زن داشته باشم و تمام محبتم رو برای خودشون میخواستن . گفت و گفت و گفت . گفت برگرد خونه. قول میدم ریختشونو تا ابد نبینی و هرکاری بگی میکنم که بشم همون مرد رویاهات . گفت انقدر فهمیدم که میتونه زنده سرت رو ببره و مغزت رو خام خام بخورن...........
شرایط بغرنجه دوستان. همسرم یکطورایی عجیب غریب شده. کاملا ناامید شده از اونها و حرفهایی میزنه که تو خواب هم نمیتونستم بشنوم .