یکی دو ماه دیگه قراره شوهرم بیاد منو پسرم و وسایلمون ببره یه شهر فوق العاده کوچیک مرزی برای زندگی بخاطر شغلش البته
هیچ امکاناتی نداره این شهر نه پارک درست حسابی نه سینما نه بازاری نه طبیعتی فک کنید امسال که اینقد سال پر بارونیه اونجا هنوزم یه بارون نزده
شغل مردمش یا شغل آزاده یا یه عده تا جایی که من شنیدم تو کار قاچاقن
از الان دپرسم اینجا توی شهر خودمون حسابی دورم شلوغه تک دخترم خیلی وابسته بار اومدم همه حسابی هوامو تو همه مراحل زندگیم غرق محبتم
قراره تنها بشم از همه دور بشم
اینجا هر روز با پسرم میریم تفریح پارک بیرون پیاده روی میدونم اونجا به خاطر اعتقاداتشون حتی یه پیاده روی ساده ام با پسرم نمیتونم برم چون حسابی تو چشمم
از اول شرط ازدواجم این بود که شوهرم کارش جایی دیگه نباشه اما خودش با خواست خودش خودشو منتقل کرد اونجا به خاطر مشکلات مالی حالا من باید آرزو پدر و مادرم به دلم باشه شبا با گریه سرم بذارم بخوابم
باید مث اون یک ماهی که اونجا بودم مث دیوونه ها با گوگل مپ بیام بالا خونه بابامینا نگاه عکسش کنم و اشک بریزم
حس میکنم قراره برم اسیری دلم برای شوهرمم میسوزه نزدیک دو ساله سختی کشیده اما با دلم چه کنم
میشه برای حل مشکلمون دعا کنی