یکی بود و یکی نبود به ما چه که چند تا بود ( مگه ما فضول مردمیم)
سالها پیش که الان من دقیقا یادم نمی یاد چند صد سال پیش بود ، در یک جنگل
دور افتاده و در یک کلبه ی دوبلکس زیبا یه خانم بزی با 3 تا بچه هاش زندگی می
کردند . بیچاره خانم بزی چند سال قبل شوهرش رو در یک سانحه ی هوایی از
دست داده بود و بیوه شده بود . (شانس آوردیم که بیوه شده وگرنه باید می گفتیم
با 30 تا بچه هاش ، خوب به من چه از قدیم گفتن فرزند کمتر زندگیه بهتر ). خانم
بزی مجبور بود از کله سحر تا بوق سگ تو جنگل تاریک بچره تا بتونه به بچه هاش
غذا بده. آخه اون بنده خدا سرپرست خانواده بود . هیچ کسی رو نداشت که بهش
کمک کنه ،طفلکی بهزیستی هم رفته بود ولی گفته بودند اون جنگل خارج از
محدوده هست و تحت پوشش نگرفتند خانم بزی رو. خانم بزی هم گفت به درک،
نون بازومو می خورم و منت شما رو نمی کشم . بنده خدا خانم بزیه فلک زده ،
برادر شوهر هم نداشت که خودشو بندازه گردن اون و سر و سامان بگیره .و در
نهایت مجبور بود برای گذران زندگی مثل گاو بچره. خانم بزیه قصه ی ما خیلی
خوش سلیقه بود ( خونه زندگیش مثل خونه ی ما که نبود ، خیلی شیک بود