2737
2734
عنوان

داستان زندگی پر فراز و نشیب گلی

66835 بازدید | 335 پست

به نام خدا

سلام دوستان عزیزم

تصمیم گرفتم داستان زندگی گلی خانم رو براتون روایت کنم

همین اول کار بگم که گلی خانم خیلی ماجرا ها داشتن و  زجرها کشیدن تو زندگی که شاید برای بعضی ها غمگین باشه پس لطفا لطفا لطفا حساس ها نخونن

چند تا نکته هست که بهتره قبل از گذاشتن داستان بهشون اشاره کنم

1. گلی خانم دختر عموی مادرم هستن و الان هم در قید حیات... منتها خیلی پیر شدن


2. این داستان واقعیست... من خودم چند بار ایشون رو دیدم، اما کل ماجرای زندگیش رو از زبون بقیه شنیدم پس ممکنه یه قسمت هایی این وسط حذف شده باشه یا تعبیرات شخصی توش دخیل باشه، اما اصل ماجرا تماما واقعیته


3. همه اسم هایی که بکار میبرم ساختگی هستن غیر از اسم خود گلی


4. نصف بیشتر این ماجرا در روستایی تقریبا دور افتاده و کم امکانات که محل تولد گلی خانم بوده اتفاق افتاده


5. شروع این ماجرا، یعنی سنین نوجوانی گلی خانم حدودا اوایل دهه چهل اتفاق افتاده


6. خانمها داستان طولانیه، پس لطفا حوصله بفرمائید


7. متاسفانه همه داستان رو تایپ نکردم، تا جایی که تایپ کردم می ذارم و بعدش هم سعی میکنم خیلی سریع بقیه رو تایپ کنم و بذارم فقط،خواهشا صبور باشید چون با گوشی میام


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

استارتر نیازی به جمع شدن نیست لطفا بزار هرکی بیاد تو میخونه دیگه 

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
2731

1

چشم های گلی سبز بود، درست برعکس سه برادر بزرگترش که چشمان درشت و مشکی داشتند، گلی هم خیلی ریز جثه بود، هم بور،چشمهای سبز روشنش زیر چتری از مژگان طلایی، خیلی رویایی بود...

بعد از سه تا پسر آمده بود و حسابی سوگلی و عزیز کرده، همه دوستش داشتند

روزها از پی هم می گذشت و گلی مقابل چشم پدر و مادرش قد میکشید، علاقه برادر ها به خواهر کوچکتر هر روز بیشتر میشد و گلی هر روز بیشتر زیر چتر حمایت برادر ها میرفت، حتی با آمدن دختر دوم خانواده، شکوفه، گلی هنوز نور دیده پدر و مادر و برادر ها بود

خواستگار ها از پی هم جواب رد میشنیدند، چون دختر زیبا و مغرور روستا تن به ازدواج نمیداد وهر پسری را لایق همسری نمی دید

زندگی بر وفق مراد می گذشت و آنها خانواده ای 7 نفره، بی حاشیه، بسیار شاد و خرم بودند.

تا اینکه یک روز سرد زمستانی برادر بزرگتر از خانه بیرون رفت و دیگر هرگز بر نگشت! هیچکس نمیداست در آن سرمای استخوان سوز چه بلایی سر پسر ارشد خانواده آمد... بعضی ها می گفتند شاید طعمه گرگ شده بعضی هم می گفتند گرفتار بهمن شده... هرچه که بود او دیگر هرگز پیدایش نشد

با ناپدید شدن برادر، خانه رنگ ماتم به خود گرفت، دیگر هیچکس نمیخندید، هیچکس حال و حوصله نداشت، چشمهای سبز براق گلی دیگر نمیدرخشید

تحمل آن خانه بدون برادر، بدون روحیه ی شاد و سرزنده گذشته برای همه، بخصوص گلی خیلی سخت بود، شاید بخاطر همین هم به اولین خواستگارش جواب مثبت داد. برادر ها خیلی سعی کردند گلی را منصرف کنند، چون خواستگار متعلق به یک روستای خیلی دور تر بود و همه میدانستند ازدواج گلی یعنی خداحافظی با گلی... شاید بعد از وصلت با این طایفه ثروتمند گلی فقط سالی یکبار میتوانست مهمان خانه پدری شود، و همه اعضای خانه حتی مردم روستا، بخصوص دوست صمیمی گلی، افسانه، از فکر دوری گلی در عذاب بودند

اما انگار گلی تصمیمش را گرفته بود

شاید هم فقط بخاطر دور شدن از جو ماتم زده از فراق برادر میخواست به یک روستای بسیار دور بعنوان عروس برود...


2738

2

همه چیز خیلی زود پیش میرفت، چون گلی و خانواده اش برای هیچ رسم و رسوماتی سخت نمی گرفتند و فقط دوست داشتند همه چیز زودتر تمام شود

نظرعلی جوان خوب و برازنده ای بود خانواده خوب و ثروتمندی داشت، یک برادر کوچکتر از خودش هم داشت به اسم نورعلی که درهمان مراسمات خواستگاری عاشق و شیفته ی افسانه، دوست صمیمی و رفیق گرمابه و گلستان گلی شده بود و مدام زیر گوش برادر میخواند که بعد از ازدواج تو با گلی من هم افسانه را میگیرم اینجور زن هیچکداممان تنها نمی شوند

کم کم خبر ازدواج گلی و نظرعلی مثل باد توی ده پیچید، حسادت دخترهای هم و سال شروع شد! همه دوست داشتند جای گلی باشند که با همچین طایفه با اصل و نصب و نجیبی وصلت کنند، اما خود گلی انگار بی حس بود... یخ بود... اگر کس دیگری هم بجای نظرعلی بود برای گلی فرقی نمیکرد او فقط میخواست ازدواج کند تا وارد قسمت جدیدی از زندگی بشود... هیج شور و اشتیاقی نداشت

فقط هر روز با افسانه سر چشمه میرفتند و با هم ریز ریز گریه میکردند

نورعلی همان موقع ها پیغام پسغام هایی به افسانه داده بود و اورا از عشق آتشینش مطلع کرده بود، افسانه هم بدش نمی آمد، اینجور هم یک شوهر خوب میکرد، هم از گلی جدا نمی شد

طایفه نظرعلی رسم داشتند مراسم عقد و عروسی را یکجا بگیرند، یعنی لباس عروس تن دختر بکنند، یک عقد بخوانند و عروس را بردارند ببرند... به خانواده گلی هم گفته بودند از شما جهیزیه نمی خواهیم، نظرعلی خودش هم خانه دارد هم سه اشتر اثاث

همه در تدارک مراسم بودند

افسانه لحظه ای از گلی جدا نمی شد و تنها دلخوشی گلی هم شده بود رویای جاری شدن با افسانه...

نورعلی مدام دور و بر افسانه می چرخید و برایش لاو میترکاند!! و از گلی میخواست که دوست صمیمی اش برای او لقمه بگیرد

3

روز مراسم بالاخره رسید... همه دعوت بودند به یک سور بزرگ

توی روستای محل زندگی گلی کسی سرخاب سفیداب نمی کرد و تنها فرق عروس با سایر دخترا رخت و لباس نو و چادر سفیدش بود

طایفه نظرعلی اما برای عروس آرایشگر می‌آورند، برای گلی هم آوردند که آرایشگربا دیدن گلی گفت دختر به این زیبایی مشاطه نمیخواد! و قند توی دل نظرعلی آب میشد! گلی هم بدش نمی آمد اما حس خاصی هم به او نداشت. فقط احساس میکرد با ازدواج کردن یک قسمتی از زندگی او تمام میشود و وارد یک قسمت دیگر میشود، همین

عروس تقریبا آماده بود، عاقد هم آمده بود، نظرعلی اما هنوز از حمام دامادی نیامده بود

نورعلی هم نو نوار کرده بود سر گل مجلس بود. افسانه هم از بَرِ گلی جم نمی خورد تا مبادا از تیررس نگاه های نورعلی که با هر بهانه ای وارد مجلس زنانه میشد، دور بماند! انگار توی دل هردویشان عروسی بود و همدیگر را مال هم میدانستند

ساعت نزدیک غروب شده بود هنوز از داماد و ساغدوش و سولدوش خبری نبود... عاشیق از پی هم میخواند و می نواخت و نقل سارای و خان چوپان را کِش میداد که عدم حضور داماد کمتر احساس شود

گلی دیگر کلافه شده بود... به جان همه استرس افتاده بود، بزرگتر ها نورعلی را فرستاند پی خبر، اما قبل از اینکه نورعلی نگاهش را از افسانه بگیرد و از مجلس خارج شود، ساغدوش با پریشانی و اضطراب وارد مجلس شد

تندی رفت زیر گوش بزرگ خان (پدربزرگ نظرعلی و بزرگ طایفه) چیزی گفت که رنگ از رخسار بزرگ خان پرید... کم کم همه به پچ پچ افتادند

چند دقیقه بعد... با فریادهای یاحسین نورعلی و زجه های بالام وای مادرشان همه چیز آشکار شد...

نظرعلی توی حمام بدون هیچگونه مشکل و سابقه ای، در اوج جوانی، درست شب عروسی اش سکته قلبی کرده بود...


مجلس عروسی تبدیل به عزا شد... همه توی سرشان میزدند و گریه میکردند، مادر گلی دختر سیاه بختش را بغل کرده بود و برای اقبال سیاهش گریه میکرد، و مادر نظرعلی با نفرت به گلی نگاه میکرد و مسبب جوانمرگ شدن جگر گوشه اش را پا قدم بد گلی میدانست

افسانه که فقط توی فکر نورعلی بود و از غم او غمگین بود و بخاطر بخت بد گلی ناراحت بود، هی آب قند بود که به خورد بقیه میداد

گلی اما ساکت بود، خیره مانده بود، حتی اشکش در نمی آمد، درست مثل همان وقتی که فهمید برادرش مفقود شده... مات مات بود حتی پلک هم به سختی میزد بس که چشمهایش خشک شده بودند

ساعتها از پی هم گذشت تا بالاخره زن ها آرام گرفتند، بزرگ خان یاالله ای گفت و وارد مجلس زنها شد

مستقیم رفت پی عروسش(مادر نظر علی ) و چیزی در گوشش گفت، ناله ی مادر دوباره بلند شد... پچ پچ های بزرگ خان هنوز ادامه داشت، انگار میخواست دستوری صادر کند اما مادر زیر بار اطاعت نمی رفت... اما در آخر مقلوب شد

مادر نظرعلی با چشمانی که از اشک و خون پر شده بود،با نگاه نفرت باری سرتاپای گلی را ورانداز کرد، گلی هنوز مات بود، به یک باره حمله کرد و محکم توی صورت گلی زد، زن ها وحشت زده ریختند و مادر را از گلی جدا کردند، مادر که انگار داغش تازه شده باشد شیون و ناله را از سر گرفت و آنقدر مشت به سینه و چنگ به صورت زد تا از حال رفت... بعد از چند ساعت باز هم زنها آرام گرفته بودند که مادر با قطرات آبی که به صورتش میپاشیدند به هوش آمد

لب هایش سفید و خشک شده بود و دندان های لرزانش از بین دهان نیمه بازش پیدا بود ... با دست به مادر گلی اشاره کرد که نزدیکش شود

مادر گلی با پاهای لرزان جلو رفت و رو در روی او نشست... چند ثانیه در هم خیره ماندند، مادر گلی شرمسار سرش را به زیر انداخت، گویا که واقعا از بد قدمی دخترش خجالت زده و شرمنده بود! مادر نظر علی باز هم کمی گریه و زاری کرد و گلی را نفرین کرد، بعد خم شد و در گوش مادر گلی پچ پچ کرد، رنگ از روی مادر گلی پرید... با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و نگاهی به دختر بیچاره اش کرد، هنوز مات بود، جای سیلی مادر نظرعلی هنوز روی صورتش سرخ بود.....افسانه  هم کنارش نشسته بود و پشتش را می مالید و گلوله گلوله اشک می ریخت

گلوی مادر گلی خشکیده بود و چهره اش وحشت زده بود...

وای عجب قلمی چه داستان زیبایی کاش رمانش میکردی

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز