1
چشم های گلی سبز بود، درست برعکس سه برادر بزرگترش که چشمان درشت و مشکی داشتند، گلی هم خیلی ریز جثه بود، هم بور،چشمهای سبز روشنش زیر چتری از مژگان طلایی، خیلی رویایی بود...
بعد از سه تا پسر آمده بود و حسابی سوگلی و عزیز کرده، همه دوستش داشتند
روزها از پی هم می گذشت و گلی مقابل چشم پدر و مادرش قد میکشید، علاقه برادر ها به خواهر کوچکتر هر روز بیشتر میشد و گلی هر روز بیشتر زیر چتر حمایت برادر ها میرفت، حتی با آمدن دختر دوم خانواده، شکوفه، گلی هنوز نور دیده پدر و مادر و برادر ها بود
خواستگار ها از پی هم جواب رد میشنیدند، چون دختر زیبا و مغرور روستا تن به ازدواج نمیداد وهر پسری را لایق همسری نمی دید
زندگی بر وفق مراد می گذشت و آنها خانواده ای 7 نفره، بی حاشیه، بسیار شاد و خرم بودند.
تا اینکه یک روز سرد زمستانی برادر بزرگتر از خانه بیرون رفت و دیگر هرگز بر نگشت! هیچکس نمیداست در آن سرمای استخوان سوز چه بلایی سر پسر ارشد خانواده آمد... بعضی ها می گفتند شاید طعمه گرگ شده بعضی هم می گفتند گرفتار بهمن شده... هرچه که بود او دیگر هرگز پیدایش نشد
با ناپدید شدن برادر، خانه رنگ ماتم به خود گرفت، دیگر هیچکس نمیخندید، هیچکس حال و حوصله نداشت، چشمهای سبز براق گلی دیگر نمیدرخشید
تحمل آن خانه بدون برادر، بدون روحیه ی شاد و سرزنده گذشته برای همه، بخصوص گلی خیلی سخت بود، شاید بخاطر همین هم به اولین خواستگارش جواب مثبت داد. برادر ها خیلی سعی کردند گلی را منصرف کنند، چون خواستگار متعلق به یک روستای خیلی دور تر بود و همه میدانستند ازدواج گلی یعنی خداحافظی با گلی... شاید بعد از وصلت با این طایفه ثروتمند گلی فقط سالی یکبار میتوانست مهمان خانه پدری شود، و همه اعضای خانه حتی مردم روستا، بخصوص دوست صمیمی گلی، افسانه، از فکر دوری گلی در عذاب بودند
اما انگار گلی تصمیمش را گرفته بود
شاید هم فقط بخاطر دور شدن از جو ماتم زده از فراق برادر میخواست به یک روستای بسیار دور بعنوان عروس برود...