من نامزدم انگاري يكي از فاميلاشون مريض بود بعد هي اين ميرفت سر ميزد (دانشجو ي پزشكيه) اون روز فوت شد بيچاره جونم بود 😢
بعد ما كلاس ساعت هشت رو تموم كرديم اين وسط فقط تايم داشتيم همو ببينيم اما ايشون بايد ميرفتن مزار
به من گفت بيا باهم بريم و اينا منم ديگه قبول كردم
رفتيم تا رسيديم زنش پاشد اومد بغلش كرد با بغض و گريه گفت ارمين چرا براش كاري نكردين ديدي سياه بخت شدم و اينا
ارمين بيشعورم برگشت گفت والا ايشالا دفعه ي بديش
خانومه متوجه نشد ولي نصف مجلس كلا صحنه رو ترك كردن 😐😑😂😂 اخه بيشعور چه دفعه بعدي !!!