دوشنبه ۱۴ آبان باید میرفتم بیمارستان
دکترم گفته بود قبل ساعت ۵ اونجا باش
عصر روز قبلش شاد وخرسند با مامانمرفتیم آرایشگاه موهامو کوتاه کردم یکم بعد گفتم یه براشینگ خوشگل برام بکنن بعد پیاده اومدیم تا خونه. ساعت ۸ شب یه کم سوپ با یکم کاچی خوردم تا ساعت ۱۲ ام باید مایعات میخوردم بعدم که هیچی. هم استرس داشتم هم یکم انقباضهای وقت وبی وقت. دکترم گفته بود انقباض داشتی صبر نکن بدو بیمارستان به منم زنگ بزن. اما من دیدم چند ساعت بیشتر نمونده دیگه. بعدم یه خواب ۴ ساعته داشتم که به گفته شوهرم خروپف کردم همه رو . اون اصلا خوابش نبرده بود. چیزی نمیگفت اما خیلی استرس داشت. ساعت ۴ پاشدیم بی صدا اماده شدیم همه وسایلارو برداشتیم منم آرایش کردم و کای پسرمو تو خواب بوسیدمو بغل کردم با مامانمم روبوسی کردم و رفتیم بیمارستان ساعت شد ۴:۳۰ .رسیدیم تا پذیرش بشیم و بریم بلوک زایمان ساعت ۵ شد. خانومه که داخل بود بدو زود بیا تو حاضر شو وگرنه می مونی برا فردا!!!
اونجا آماده شدم با لباس خنده دار اتاق عملی با ویلچر بردنم اتاق عمل . شوهرمم همچنان بال بال میزد.
بعد دیگه فضای اتاق عمل و آدمای مهربونش. تا چند ساعت قبل از اون تو خونه گردگیری میکردم اونجا نمیذاشتن از ویلچر پاشم! هی میگفتن بخواب به پهلو تکون نخور فلان ... تو بارداریمم یکم کمبود توجه داشتم دیگه اونجا تامین شد کمبودم 😀
بعدم که دکترم اومد با مهربونی دستامو گرفت و تزریق بی حسی به کمرم و شروع شدن عمل... چند دقیقه بعد صدای گریه دختر قشنگم پیچید تو اتاق و من هی گریه کردم و خدا رو شکر کردم و آیت الکرسی خوندم. بعد یعالم وقت داشتن شکممو میدوختن. پمپ دردم گرفتم که خیلی خوب بود.