سلام بچه ها.من پنج ساله ازدواج کردم. از این پنج سال دو سال عقد بودم و سه ساله عروسی کردم. اینم بگم که کل این سه سال خونه بابام زندگی میکردم چون خونه پیش خرید کرده بودم و الان حدود سه چهار ماهه که خونه رو تحویل گرفتم و مستقل شدم .از همون اول عروسی همش به بچه دار شدن ما گیر میدادن ما هم چون دو تایی کار میکردیم و کلی قسط و بدبختی داشتیم هیچوقت بهش فکر نمی کردیم و همیشه می گفتیم حالا زوده. عید من از کار اومدم بیرون و خونه نشین شدم از عید تا حالا اوضاع خیلی بدتر شده و هر روز بهمون سرکوفت میزنن بخاطر بچه و اصلا درک نمیکنن که ما کلی قسط و بدهکاری داریم با این وضع مملکت و پوشک بچه و ...اینم بگم که خواهر شوهرم 40 سالشه و بچه دار نشده اول مشکل از شوهرش بود حالا که سنش بالا رفته از خودش و برادر شوهر کوچیکه که از شوهرم سه سال کوچیکتره بچه ش سه سالشه! دیشب برادر شوهرم از کربلا اومد . ما خونه مادر شوهرم بودیم. شوهرم با برادر شوهر بزرگم تو پارکینگ داشتن پوست گوسفند میکندن. منم رفتم بالا دیدم همه نشستن منم نشستم. یه چفیه برده بود کربلا دور گردنش انداخته بود و اونجا انگار به ضریح مالیده بود. وقتی نشستم یهو مادر شوهرم جلوی همه گفت این چفیه رو بنداز دور گردنت ( حالا بو گند عرق میداد!) نیت کن خدا بلکه تا سال دیگه یه بچه بهتون بده!!!!!!! همه مهمونا یه جور بد بهم نگا کردن انگار من نازا هستم!الان این حرکت مادر شوهر رو باید چیکار کرد ؟! آخه مگه چند سال از ازدواجم گذشته؟ مگه من چند سالمه! مگه من نازا هستم!!!!
خب الان شما بگید چرا اینقدر تو بچه دار شدن ما دخالت میکنن! بابا این دیگه خصوصی ترین چیز زندگی آدمه!