بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
رابطمون اینجوری شروع شده بود که رسمی و خواستگار بود دوست نبودیم و صیغه بودیم که عقد و عروسی چند ماه بعد باشه که خانوادش دعوا انداختن و خانواده من وسایل برگردوندن ولی ما چون همو خیلی دوست داشتیم و دیگه زن و شوهر بودیم تسلیم خانواده ها نشدیم و بعد از به هم خوردن باهم عین دوست دختر دوس پسر بودیم از همون روز اول ما هرروز پیش هم بودیم ناهار و شام باهم میخوردیم و تو خیابون زمستون و تابستون و... فقط شبا میرفتیم خونه میخوابیدیم. شد پنج سال.پنج سال عذاب دعوا جنگ خانواده ها فشار آبرو ریزیا و.... منم سنم کم بود و نازم افراطی هرروز قهر میکردم جوابشو نمیدادم اون از من خیلی بزرگتره چقد گریشو دراوردم چقد دنببالم دوندمش و خیلی اذیتش کردم اخرین بار باز دعوامون شد و خطمو عوض کردم البته دفعه اولم نبود قبلا هم خطمو عوض کرده بودم قبلا همجون کنده بودم که بیخیالش بشم و نشده بودیه جوریی قاییم شدم ازش که پیدام نممیکرد میگفتم باز اشتی میکنیم فعلا بذار یکم دور باشم روحم خسته و داغون شده یکم ارامشم برگرده باز جلو چشمش پیدام میشه که نازمو بخره و برگردم