فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه است که هم یه انگیزه مثبت برای پیشرفته و هم میتونه شوق و ذوق آدم های معمولی رو نابود کنه"
همیشه از بچگی تحت فشار روانی خانواده برای "بهترین بودن" بودم.من بهترین شاگرد کلاس بودم و باید همیشه میبودم.مودب ترین و ساکت ترین دختر بودم و باید میبودم.خوشگل ترین دختر فامیل بودم و باید میبودم و این باید ها برای ترین بودن واقعا فشار روانی زیادی برای من داشت و در طول سالها روحم رو خراشید و لذت زندگی رو ازم گرفت.
"اونروز ها اینقدر ضعیف بودم که با شاخص های "ترین" زندگی میکردم و خودم رو مقایسه میکردم،و این ترین بودن آدم ها رو ضعیف و شکننده میکنه.شاید همه آدم ها اینطور نباشند اما من همیشه درونم یک سوپر انسان داشتم که میخواست اگر دست به گچ بزنه اون گچ حتما باید طلا بشه.یه توانای مطلق که در هیچ کاری حق معمولی بودن نداره."وارد نقاشی و خطاطی و موسیقی و کاراته و تای چی و ... شدم و باید تو همشون بهترین میبودم چیزی که در توانم نبود و این ترسناک بود!
تمام زندگیم مثل میدون مبارزه بود.ولی این مبارزه برای چی بود؟! آیا لزوما بهترین بودن باعث میشد من خوشبخت ترین و شادترین هم باشم؟!
تا سوم راهنمایی معدلم 20 بود با معدل بالای 19 دیپلم گرفتم.همه انتظار داشتن دانشگاه شریف قبول شم ولی نشدم و دانشگاه یه رده پایین تر قبول شدم شاید اگه هر کس دیگه ای جای من خوشحال میشد و جشن میگرفت اما من خودمو از همه قایم کردم وقتی قراره "ترین" باشی این شکست ها خیلی دردناکه...دفتر خاطرات اون دورانم رو نگاه میکنم همش اشک و آه بود و اکثر صفحات بخاطر اینکه با گریه نوشته بودم خیس شده و کج و کوله خشک شده تمام زندگی من اینطوری گذشت با ترس این که اگه" ترین" نشم!
" حقیقت اینه که "ترین"ها همیشه در هراس زندگی میکنن.هراس هبوط و سقوط در لایه آدم های معمولی و این هراس میتونه حتی لذت زندگی،نوشتن،درس خوندن،نقاشی کشیدن،ساز زدن،خوردن ،نوشیدن و پوشیدن رو از دماغشون دربیاره."من هیچ وقت نتونستم از ترین هام لذت ببرم چون همیشه در وحشت از دست دادن این ترین ها و مقبول نبودن برای خونواده بودم.شاید از بیرون هر کس زندگی منو میدید فکر میکرد چقد خوشبخت چقد موفق! هم در رفاه نسبی مالی هم زیبا هم موفق!!!اما هیچ کس هیچ وقت نفهمید من چقد غمگین زندگی کردم چقد تنها بودم و چه بار سنگینی روی دوشم بود.اگه تو یه چیزی واقعا ترین شدم اون غمگین ترین بود.
من یه دختر معمولی بودم که به زور داشتن رو سرم تاج میزاشتن (مثل عکس پروفایلم دختری با یه تاج مصنوعی)
حالا تو سن 28 سالگی فهمیدم که "معمولی بودن شجاعت میخواد "تصمیم گرفتم خود معمولیم رو پرورش بدم.نمیخوام دیگه ادم ها منو فقط با "ترین"هام به رسمیت بشناسن.از حالا خود معمولیم رو به نمایش میزارم.به خود معمولیم عشق میورزم و میزارم آدم ها به من معمولی عشق بورزند"
من یه زندگی معمولی به خودم بدهکارم.
پ.ن:قسمت های داخل" " رو از جایی خوندم ولی منبع و نویسنده رو نمیشناسم.