سلام از اولش میگم با با خانواده همسرم از،خیلی سال قبل رفت وامد خانوادگي داشتیم و از دو شهر مختلف ولی نزدیک بهم بودیم و همسرم اون موقع خیلی به بهونه های مختلف میومد خونه ما نگو من چشمش گرفته بودم منم که از همه جا بی خبر چون از هیچ نظر به هم نمی خوردیم و من سنم کم بود اصلا فکرش هم نمیکردم تا اینکه اومدن خواستگاری منم دیپم موقعیتش خوبه خانوادم هم خیلی دوسش داشتن قبول کردم نگو مادرشوهرم اصلا به ازدواج ما راضی نبوده چون میگفته اینا یا به ما دختر نمیدن اگر هم بدن نمیذارن بیاد اینجا شرط میذارن تو بری شهر اونا شوهرمم میگه اگر هم بگن من میرم وکلی تو خونشون ناراحتی پیش میاد و شوهرم گفته بود یا این یا هیچ کس اینا گفتن بدونید مادر شوهذم از اول من نمی خواسته حالا هستید بقیش بگم