سلام دوستان خوبین؟
همسری ارشد قبول شده یه شهر خیلی دورتر از خودمون ک حدودا۱۰ساعت تا اونجا راهه٬فردا اولین جلسه کلاساشه امشب رفت
انقدر گریه کردم سرم داره از درد میترکه٬باردار هم هستم واقعا واسم عذاب آوره
من گریه میکردم همسرمم از اون طرف گریه میکرد
از اولش ک دید راهش دوره طفلکی گف نمیرم نمیتونم تورو بااین وضعت تنها بذارم اما خوب خودم اصرارش کردم گفت سال بعد دوباره کنکور میدم اما من گفتم چون دانشگاهش خیلی خوبه و دولتیه و رشته اش هم خیلی خوبه حتما برو
پا روی دلم گذاشتم اما الان بااینکه چندساعته رفته دارم ازدوریش دق میکنم
بااینکه ۵ساله ازدواج کردیم اما خیلی ب هم وابسته ایم حتی دم اتوبوسم داشت پشیمون میشد خودم راهیش کردم
منو همسری خیلی سنمون کم بود ک ازدواج کردیم همه اش بیست سالمون بود ودانشجو بودیم باکلی سختی زندگیمون رو ساختیم اما تونستیم روی همه دشمنامون رو سیاه کنیم
الانم فقط بخاطر پیشرفت بیشترمون پا روی دلمون گذاشتیم
از این ب بعد دیگه هرهفته باید بره مخصوصا دوترم اول ک کلاساش زیاده تا جمعه هم نمیاد
توی این شهر ک هستیمم غیر از خدا فقط خودمون دوتا رو داریم
خانوادهامون خیلی ازمون دورن..
برام دعا کنین بتونم این دوسال رو بگذرونم..