سلام بچه ها همش دلم ميخواست تاپيك بزنم ولي سوژه ي خاصي نداشتم امروز خيلي خوشحال بودم گفتم بيام يه تاپيك بزنم خخخخ
من جمعه با مامان و بابام و پسرم كه ٤ سالشه رفته بوديم شمال و ديروز صبح راه افتاديم برگشتيم تو راه شوهرم زنگ ميزد ميگفت ساعت چند ميرسيد منم گفتم حدودا ٤يا ٥ بعد دوباره ساعتاي ٣ بهم زنگ زد گفت كجاييد گفتم
تقريبا نيم ساعت ديگه ميرسيم گفت باشه من ميرم سركار تو اومدي خونه مامانت نرو برو خونه من يادم رفت كولرو خاموش كنم برو كولرو خاموش كن منم چون فرداش تولدم بود يه شك هايي كرده بودم خخخ از بچگي دلم ميخواست واقعا سورپرايز شم ولي چون خيلي زرنگ بودم هميشه ميفهميدم يا يه بوهايي ميبردم
خلاصه ساعت ٤ رسيدم خونه و با اين صحنه روبرو شدم .....