خودم بگم یه شب خونه مادربزرگ که تو روستاست بودیم بعد من توی یه اتاق جدا که پنجرش رو به حیاط بود خوابیدم اقا لامپو خاموش کردم پتو رو انداختم روم که یهو😨 حس کردم یه چیزی سریع😱از رو انگشت پام رد شد😨😨😨اول گفتم هیچی نیس که دوباره از رو اون انگشتمم رد شد گفتم یا ابلفضللللل😱😱😱پریدم هوا😣سریع لامپو روشن کردم که ببینم چی بود پتومم قهوه ای بود آقا چشمتون رو ز بد نبینه اولش که پیداش نشد یهو😨😰دیدم هزااااار پااا رسیده نزدیک باااالشم😱😱😱😱جییییغ زدم همه بیدارشدن مادربزرگم با مگس کش افتاد به جونش😂اخرشم انقد ترسیده بودم گفتم من دیگه تو اتاق نمیخوابم😂😳رفتم کنار مادربزرگم خوابیدم😂😦