اول اینکه سلام خانوما
دوم اینکه خیلی دلم گرفته بود دلم خواست درد و دلی کرده باشم و از زندگیم بگم تا دلم آروم بشه.
سوم اینکه خیلی وارد نیستمو شاید نتونم تند تند تایپ کنم پس صبور باشین.
من حاصل ازدواج سومین ازدواج پدر مادرمم.هم پدر هم مادر.
چندتا داداش ناتنی دارم که دیر به دیر میبینمشون و یه داداش تنی که اصلاً نمیشه اسم برادر روش گذاشت.
من تک دخترم و لوس بابا.یعنی بابام منو رو پر قو بزرگم کرد از بس که دختردوست بود ولی مادرم پسردوست بود و کلی از من عقده داشت که چرا بابام اینقدر منو دوست داره.داداشامم چشمشون برنمیداشت بابام اینقدر دوستم داره.
از ۱۱سالگی مادر پدرم اختلاف پیدا کردن و کار به دادگاه کشید.خلاصه روی خوش زندگی را دیگه ندیدم.۱۳ساله بودم که پدرم از ایران رفت و مادرمم رفت خونه پدرش (پدربزرگم).داداشامم که دیگه کسی بالاسرشون نبود از خدا خواسته رفتن خونه مجردی گرفتن.من موندم و خودم!
تا ۱۴سالو نیمم شد تنها زندگی کردم.فقط بابام واسم پول میفرستاد و گاهی باهام تلفنی حرف میزد.خدا و اهل بیتش شاهدن که چی کشیدم.واس که چه روزای افتضاحی بود!!!
نه بلد بودم غذا بپزم نه لباس بشورم نه خونه داری!!! صفر صفر بودم.شبا از ترس تنهایی خوابم نمیبرد.مادرمم رفته رفته ضعف اعصاب گرفت و دیگه متوجه حالش نبود.خلاصه بعد از یک سال و نیم دادگاه پدر مادرمو برگردوند سر زندگیشون.اما فقط همخونه بودیم.بابام واسه خودش میرفت و می اومد و مهمونی میرفت.مامانمم همینطور.کاری به هم نداشتن و من از نبود عشق زیر سقف خونمون داشتم نابود میشدم.داداشام سیگاری و مشروب خور شدن اما کسی توجهی نمیکرد.به بابام که میگفتم میگفت جوونن اشکال نداره.مادرمم که میگفت پسشون برنمیام.