ولی آخر این عروسی با بی احترامی شدید جاری و خواهراش به دعوا ختم شد
که مقصر اصلی جاریم بود
شوهر سعی کرد همه رو آروم کنه ولی جاریم کوتاه نمی اومد و از اون موقع تا الان ول کنه قضیه نیست
بعد عروسی ورق برگشت جاریم با من مهربون شد ما رو دعوا میکرد خونش تحویل میگرفت میومد خونمون همش بگو بخند
بعد کم کم شروع کرد بدگویی کردن از خانواده همسر
اگه من ازشون دفاع میکردم و میگفتم نه مثلا برادر شوهر کوچیکه خوبه سری بعد یه حرفی از زبون اون که درباره من بوده میزد
و این طوری منو نسبت به همه بدبین کرد، یه جورایی منم شدم همکلامش و با طنابش داشتم میرفتم تو چاه
همیشه با شوهرم دعوا داشتم
زنگ میزد و یه حرفی رو از زبون شوهرم میگفت
منم دعوا با شوهر اونم کلی آیه و قسم که دروغه
خدایی شوهرم خیلی مدارا کرد
تا اینکه