ماهان من مدام گریه میکرد منم داشتم گریه میکردم ماماها همش بهم میگفتن برای ما هم دعا کن برای اومدن امام زمان دعا کن. منم همش داشتم دعا میکردم مخصوصا برای کسانی که منتظرن و خدا هنوز بهشون نی نی نداده واقعا سر زایمانم برای اونا مخصوص دعا کردم و همچنین خداروشکر میکردم.
بعد از این که وکتر کارش تموم شد اومد کنار سرم این طرف پرده و دستمو گرفت و گفت جفتت کنده شده بود وضعیتت خطرناک بود اما خداروشکر زود خودتو رسوندی بیمارستان. هی دستمو آروم فشار میداد خیلی احساس خوبی داشتم. بعد گفت چون بچه زود به دنیا اومده ممکنه بیشتر زردی بگیره. براش مادری کن. نذار کسی ماه اول بوسش کنه چون زود به دنیا اومده ممکنه ضعیف باشه و براش ضرر داشته باشه. خیلی ازش تشکر کردم واقعا دلم میخواست میتونستم بلند شم و بغلش کنم و ازش تشکر کنم اما فقط تونستم چند بار پشت سر هم بگم متشکرم.
پرده رو جمع کردن و پرستار ها نمیدونم داشتن چکار میکردن از اون مامایی که با مهربونی همه چی رو برام توضیح داده بود خیلی تشکر کردم و کلی دعاش کردم. از روی تخت عمل روی یه تخت دیگه سُرم دادن و بردنم توی زایشگاه. به نظرم هوا خیلی سرد میومد بدنم رعشه برداشته بود نمیدونم چرا یهو همه ولم کردم هر ماما یا پرستاری کهاز کنارم رد میشد بهش میگفتم من سردمه میگفتن اشکال نداره الان میری بخش خوب میشی.
بلند میگفتم خب بچم کجاست؟ چند بار پرسیدم این سوالو و بعد از چند بار یه نفر گفت دارن کاراشو انجام میدن میارنش بخش اونجا میبینیش بالاخره دو سه نفر تختمو بردن تو بخش و تو یه اتاق سه تخته گذاشتن که یکی از تخت ها پر بود اما هیچ نی نی کنار خانومی که خوابیده بود اونجا نبود و بعد فهمیدم بچه رو تو ۷ ماهگی از دست داده و مجبور به زایمان شده😔😔😔
ساعت ۸ و نیم بود حدودا. راستش با این که از دلتنگی بچم داشتم میمردم اما داشتم دل میزدم که بچمو نیارن🙁 دوست نداشتم دل اون خانوم بشکنه و آه بکشه. مامانم هنوز نیومده بود. چند دقیقه گذشت و منتظر موندم اما خبری از کسی نبود نه بچه نه مامانم و از قرار معلوم شوهرمم تو بخش راه نمیدادن😭
از همراه تخت کناریم خواهش کردم اگه میشه با موبایلش زنگ بزنم به مامانم. وقتی مامانم صدامو شنید گفت تو کجایی و سریع خودشو رسوند اتاق و اومد بغلم کرد. بغضم گرفته بود همش میخواستم بهش بگم مامان فهمیدم روزی که منو به دنیا آوردی چی کشیدی اما نگفتم چون زایمان مامانم خیلی با مشقت و سختی بوده اما من یه عمل ساده داشتم.
وقتی مامانم بغلم کرد بهش گفتم مامان بالاخره منم مامان شدم. مامانمم از خوشحالی داشت قربون صدقم میرفت. شوهرم به موبایل مامانم زنگ میزد و مامانم گوشی رو بهم داد شوهرم کلی ذوق کرده بود گفت خوبی؟ کلی حرفای خوب زد و قربون صدقم رفت و از نی نی پرسید و بهش گفتم باید خودت ببینیش. منم فقط یه لحظه دیدمش و هنوز دل سیر نگاهش نکردم🙂
بعد از یه ساعت اون خانومی که بچش فوت شده بود مرخص شد و دو تا خانوم دیگه دو تا تخت کنارم رو پر کردن و خیالم از بابت اون راحت شد.
واااقعا مثل یه خواب بود... واقعا مثل یه خواب بود
ساعت ۱۰ و نیم بچرو آورن بالاخره. الهی قربونش برم اصلا باورم نمیشد که مامان شده باشم. نمیتونستم بغلش کنم اما مامانم آورد و کنارم گذاشت و فقط بهش نگاه میکردم حتی نصف اون لحظه ها رو حقیقتا یادم نمیاد چون خیلی شوکه بودم همش خودمو نیشگون میگرفتم تا ببینم بیدارم یا اینم یکی از خوابایی هست که تو بارداری میبینم و وقتی میدیدم بیدارم میخواستم بال در بیارم.
وقتی ساعت ملاقات شد و شوهرم اومد پیشم انگار دنیا رو بهم داده بودن واقعا به حضورش نیاز داشتم اومد گونمو بوسید و همو نگاه کردیم و کلی حرفای قشنگ و خوب که فقط اون میتونست بهم بگه و انقدر خوشحالم کنه حسابی از نی نی و خودمون عکس گرفتیم.
امیدوارم که این لحظه های خوب نصیب هر زن و مردی بشه❤❤❤❤❤❤