2733
2734
عنوان

#خاطرات زایمان

2570 بازدید | 57 پست

سلام دوستان. منکه خوابم نمیبره.

اگه حوصله داشته باشید میخام #خاطره_زایمانمو بگم براتون. اینجوری واسه خودمم مرور میشه اونروز.

پیشاپیش عذر میخام اگه طولانیه. سعی میکنم تند بنویسم 

معنیه زندگی رو وقتی فهمیدم که وِستــا ی  نازم به دنیا اومد...و مـــادر شدم

باید بگم که من تمام دوران حاملگیم ، خیلی روزای خوبی رو گذروندم. ویار کم، تهوع کم، خستگی کم، همه چیز خیلی خوب بود... تا هفته ۳۴ که کم کم خارشهای بدنم شروع شد... ترک های شکمم تبدیل به تاول شدن و خارش شدییید تمام بدنمو گرفته بود و تمام سر تا پام از شدت خارش، زخم شده بودن. جوری که با هیییچ پماد و امپول ضد حساسیتی کمتر نشدن خارش هام.هیدروکورتیزون، کالامکس، امپول بتامتازون، سیتریزین و .... هییچچچچی موثر نبود و وضعیتم بدتر میشد. بدتر اینکه خارشها شبها میومد سراغم و تا صبح نمیتونستم بخابم،،، من بودمو شوهرمو یه کیسه یخ که هی میذاشت روی پوستم تا خنکتر بشم و کمتر بخارونم😉 روزا میگذشتن و هی میگفتم کِی چهل هفته میشه که دردام شروع بشن و زایمان کنم و راحت شم ازین وضعیت.

اینم بگم که از طرفدارای پروپاقرص زایمان طبیعی بودم!

معنیه زندگی رو وقتی فهمیدم که وِستــا ی  نازم به دنیا اومد...و مـــادر شدم

یبارم نفر اول رسیدم بالاخره😄😂

عزيزان❤اگه ممکنه لطفا برامون يه دونه صلوات بفرستين که هرچه زودتر بتونيم خونه بخريم🙏😍ممنون دوستاي مهربونم❤😍                                                                                          یبار مهمون داشتیم. سر سفره بابام اومد سالاد تعارف کنه. گفت :بفرمایید  کالاد ساهو 😐        ما😳      کالاد ساهو😎       بابام😨     من 😁          آخرشم يکي زد پس کله ي من،  رفت بيرون🤣🤣                                                                                           ❤ خداي من، چقد دلم يه خونه ي نقلي ميخواد که مال خودمون باشه،کمکمون کن،دستمونو بگير.ازت ممنونم که هميشه هوامونو داري.دوستت دارم خداي مهربونم❤

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

این بگم که من تحت نظر متخصص خاصی نبودم. و پیش یه ماما واسه چکاپ میرفتم. دیگه هفته ۳۷ که شروع شد، ماما منو فرستاد یه متخصص زنان که برای خارشام تصمیم بگیره.سه هفته از خارشام میگذشت و عذاب بیشتر میشد. دکتر متخصص تا ظاهرمو دید، پوستمو دید، زخمارو دید، دیگه هیچی نپرسید، یه کاغذ برداشت و روش نوشت : ختم بارداری به جهت کلستاز بارداری!

و ب من گفت همین الان سریییع برو یه بیمارستان و این نامه رو ببر و بستری شو زایمان شی! گفتم منکه درد ندارم! چطوری اخه؟؟ گفت امپول فشار میزنن. فقط سریع برو. دیر نشه.

تمام تنم یخ کرد. استرس گرفتم. با صدای لرزون ب شوهرم زنگ زدم و گفتم سریع بیا خونه، ختم بارداری دادن. باید بریم بیمارستان. از پشت گوشی دلداریم داد گفت اروم باش خانومم، تبریک میگم، امشب نی نی مونو میبینیم، اخ جون!! و من همچنان هنگ بودم!!!😶😶😶

معنیه زندگی رو وقتی فهمیدم که وِستــا ی  نازم به دنیا اومد...و مـــادر شدم
2728

شوهرم اومد خونه، ساک بچه رو برداشتم و سریع رفتیم بیمارستان ( بیمارستان من ،شهریار،  بیمارستان خصوصی بود، انصافا بیمارستان خوبی بود . برخورد پرسنل و  دکترهای بخش زایمان، واقعا عالی بود)

رسیدیم دکتر، نامه ختم بارداری رو دادم به دکتر متخصص زنان، گفت خِیله خب، امشب چیزی نخور،ناشتا باش،فردا ۸صبح بیا واسه سزارین. گفتم چی؟؟؟ سز نمیخام که. طبیعی!!! گفت نمیشه که. هنوز وقتش نشده. الکی امپول فشار نمیزنن که. اون دکتره نظره خودشو گفته، نظر منم اینه که الان وقت طبیعی نیس. اگه قطعا طبیعی میخای، برو و  منتظر دردات شو.... و دست از پا دراز تر ، با استرس و اونهمه خارش، برگشتیم خونه... تا فردا ظهر،،، دلدرد شدیدی داشتم زنگ زدم شوهرم گفتم حالم بده. دوباره رفتیم بیمارستان، اینبار فشارمو گرفتن و گفتن فشارت ۱۶... دهانه رحم دوسانت باز... شروع درداس. برو خونه، دردات بیشتر شد بیا. و دوباره ما برگشتیم خونه...

معنیه زندگی رو وقتی فهمیدم که وِستــا ی  نازم به دنیا اومد...و مـــادر شدم

اما دردها قطع شدن!!اون نامه ختم بارداری هم هیچ بیمارستان دیگه ای قبول نمیکرد. غیر از بیمارستانه خوده اون دکتر که نامه رو نوشته بود. که اونم بیمارستان آموزشی بود و همه دانشجوهای مامایی بودن... پس بیخیالش شدم! گفتم نهایتا  دو هفته دیگه هم خارشارو تحمل میکنم تاموقش بشه و بیمارستان شهریار زایمان کنم... خلاصه روزا میگذشتن و تا اینکه روز چهار از هفته ۳۸ ، صبح از خواب بیدار شدم، رفتم دسشویی ادرار کردم، یهو ب خودم اومدم و دیدم پنج دیقه س توی دسشویی ام ولی ادرارم تموم نمیشه!!! 😁😁😁با دسمال کاغذی خودمو پاک کردم دیدم یه رگه خون هست. فهمیدم که بععععله، کیسه اب پاره شده! از هولم شلوارمو بالا نکشیدم، همونجوری دویدم تو اتاق بالا سر شوهرم داد زدم کامرااااان بلند شو کیسه ابم پاره شده، ببین اب چجوری داره میاد!!! هم استرس داشتم هم خوشحال بودم که وقتش رسیده،، شوهرمم گفت وای، وِستا داره میاد( وستا اسم دخترمه) و سریع پرید و رفتیم بیمارستان...

معنیه زندگی رو وقتی فهمیدم که وِستــا ی  نازم به دنیا اومد...و مـــادر شدم

رفتم بلوک زایمان، ب سرپرستار گفتم ۳۸ هفته و ۴ روزم، کیسه پاره شده، ساعت ۸ صبح پاره شد و ما ۸:۴۰ دیقه بیمارستان بودیم.گفت بخاب معاینه کنم. دوسانت بودم. منتظر دکتر شدم. اومد ، اونم معاینه کرد و گفت دوسانتی اما دهانه رحم خیییلی سفته، بعید میدونم ب این زودیا باز شه، در ضمن، سر بچه هنوز توی لگن نیست و کامل پایین نیومده، اگه امپول فشارم بزنیم حددداقل ۲۴ ساعت باید درد الکی بکشی که نتیجش هم معلوم نیس. من این ریسکو نمیکنم . شاید بچه خفه بشه. برو به شوهرت بگو بیاد امضا بده ببریمت اتاق عمل سزارین شی.

منکه دنیا رو سرم خراب شده بود. گفتم ولی من طبیعی میخااااام، گفت پس مسئولیتش با خودته!

با شوهرم مشورت کردم، گفتم دکتره همش میگه نمیتونی و نمیشه و فلان، نکنه به خاطر پولش میگه بیا سز شو؟ اخه طبیعیش ۷۰۰ تومن بود و سزارینش ۷ ملیون! غلط کرده، من طبیعی میخام، بریم یه بیمارستان دیگه!!!😂😂

معنیه زندگی رو وقتی فهمیدم که وِستــا ی  نازم به دنیا اومد...و مـــادر شدم

رفتیم یه بیمارستان دیگه. بیمارستان دولتی  لولاگر،،، سریع رفتم بخش زایمان ، دیگه اینجا ساعت ۱۱ شده بود،  نوار هم دیگه جوابگو نبود،، کفشام پر از اب شده بودن. هوا سرد بود. یکم بهمن ۹۶. برفم اومده بود ، لباسام خیس و حسابی سردم شده بود. توی بخش دکتر گفت بخاب معاینه  کنم، گفتم دکتر ازم داره اب میره، نمیتونم دراز بکشم( روی تختشون ملافه  و زیر انداز و اینا نبود)  گفت خانوم برو روزنامه پیدا کن بیا پهن کن زیرت!!!! 👈😐اینجا کاملا مشخص شد که بسمارستان خصوصی با دولتی چققققدر فرق دارن و توی بیمارستا دولتی چقد بد برخورد میکنن😐👉

معنیه زندگی رو وقتی فهمیدم که وِستــا ی  نازم به دنیا اومد...و مـــادر شدم
2740

خلاصه ب شوهرم زنگ زدم گفتم برو روزنامه ای کاغذی چیزی گیر بیار، اورد و منو معاینه کرد دکتر و وقتی بلند شدم گفت خانوووووم همه جارو خیس کردی، خودتو جمع کن!!! و جعبه دسمال کاغذی داد بهم که تختو که خیس شده بود خشک کنم!! من  با اون وضعیت خیس و شکم گنده که کیسه ابم پاره شده ! خاک بر سرشون. نفهما.

معنیه زندگی رو وقتی فهمیدم که وِستــا ی  نازم به دنیا اومد...و مـــادر شدم

خلاصش کنم.... دکتره گفت ب نظر من هم نمیتونی طبیعی بزایی، دو سانتی ولی خیلی سفته دهانه رحم. گفتم خب چیکار کنم الان؟؟ چند ساعته ازم داره اب میره ها.

معنیه زندگی رو وقتی فهمیدم که وِستــا ی  نازم به دنیا اومد...و مـــادر شدم

دکتره گفت اینجا بیمارستان دولتیه،سزارین ممنوعه، و ما با علم بر اینکه نمیتونی طبیعی بزایی، مجبوریم بهت امپول فشار بزنیم  ۱۲ساعت ازش بگذره ، بعد توی پروندت ثبت کنیم که توانایی زایمان نداشتی و بعد اجازه داریم  ببریمت سزارین!!!

خدای من، این که  یه جور شکنجه بود؟!!

با شوهرم حرف زدم ، درد نداشتم اصلا. هیچی! گفتم کامران، اینا چرت میگن بابا، چرا نتونم طبیعی بزام؟ میتونم. همینجا بستری میشم، امپول فشار بزنن نهایتا دوساعته میزام، قول میدم طول نکشه . و بعد خندیدم! حالم خوب بود، فقط از برخورد بدشون خیلی بدم اومده بود. ب شوهرم گفتم اینجا سگ صاحبشو نمیشناسه! چرا اینقد وحشی ان!!! خخخخخخخخ


معنیه زندگی رو وقتی فهمیدم که وِستــا ی  نازم به دنیا اومد...و مـــادر شدم
اما دردها قطع شدن!!اون نامه ختم بارداری هم هیچ بیمارستان دیگه ای قبول نمیکرد. غیر از بیمارستانه خوده ...

چه هیجان شوهرت باحال بوده😂

پیج کاری من😍😍😍سفارش و دوخت انواع لباسهای مادر و کودک با بهترین کیفیت  ferly_design

رفتم داخل اتاقای زایمان، درو بستن و شوهرم پشت در تو حیاط بیمارستان موند(( اندر مزایای بیمارستانش این بود که دره بلوک زایمان توی حیاط بود، تمام همراها توی اون سرما ،گوشه حیاط نشسته بودن و میلرزیدن و حتی یه صندلی هم نبوذ براشون.!!))

لباسامو دراوردم, گان صورتی پوشیدم، پوشک بزرگ دادن گذاشتم لای پام که اب روی زمین نریزه، لباسام و گوشیمو دادن شوهرم،،، و من از اون لحظه قطع ارتباط شدم با دنیای بیرونه در!! روی تخت خودم دراز کشیدم، مستخدم اونجا خیلی مهربون بود. خانوم میرزایی، گفت چقد روحیه ت خوبه شیرین، ایشالا راااحت میزایی، هر چی خاستی بهم بگو. خندیدم و گفتم چقد خوبه هستید، اینجا کسی اینقد مهربون نیس،شما خیلی خوبین. گفت ای بابا،،، و خندید و رفت. ساعت ۲ ظهر شده بود. هیچ دردی نداشتم و خوشحال بودم که میخام طبیعی زایمان کنم. صدای جیغ خانوما توی اتاق زایمانو میشنیدم و میگفتم واااا، چقد ناز نازی هستن.خخخخخ

معنیه زندگی رو وقتی فهمیدم که وِستــا ی  نازم به دنیا اومد...و مـــادر شدم
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز