داشتم بچگیمو میکردم هااااا.تو عالم خوش بچگی
یه شب تو خواب ناز بودم ساعت پنج صبح یه زلزله وحشتناک ۶.۵ ریشتری اومد.
نزدیکای عید بود.یادمه چقدرررر وحشتزده بودم و نمیدونستم این پدیده چی هستش؟رفته بودم زیر پتو و میلرزیدم.
دقیقا موقع اذون بود.بابام بغلم کرد و دویدیم تری حیاط.از صدای اون اذون هم تنم میلرزه.
داداشم خیلی بچه سن بود.بابام گفت وسایلتونو جمع کنید سریع تا بریم بیرون.خونه خطرناکه.الهی بمیرم اونم بدو بدو رفت لباسای عیدشو ریخت توی یه پلاستیک،محکم بغلشون گرفته بود و میدوید که از خونه بره بیرون.چند شب بیرون از خونه بودیم،بعدشم به خاطر ترسی که من و داداشم داشتیم هممون رفتیم خونه پدربزرگم اینا و شبا تا حدود دو ماه اونجا میخوابیدیم(خونمون دو طبقه بود اونا پایین ما بالا)انگار ارامش میگرفتیم...
خلاصه