2733
2734
عنوان

بیاین خاطرات خارجی

286 بازدید | 5 پست

سلام بچه ها

سوئد زندگی میکنم 

توی کانال تل خاطرات سوئد و سفر هامو میذارم 

اگر دوست دارین بیاین

خداست تنها مالک آسمانها و زمین ، هر چه بخواهد می آفریند و به هر که بخواهد دختر و به هر که خواهد پسر عطا می کند . یا در یک رحم دو فرزند پسر و دختر قرار می دهد و هر که را خواهدعقیم می گرداند . که او دانا و تواناست.

https://t.me/rozy_rozegary_Sweden

خداست تنها مالک آسمانها و زمین ، هر چه بخواهد می آفریند و به هر که بخواهد دختر و به هر که خواهد پسر عطا می کند . یا در یک رحم دو فرزند پسر و دختر قرار می دهد و هر که را خواهدعقیم می گرداند . که او دانا و تواناست.

نظرات و پیشنهادات هم اینجا یا توی تل بهم بگین خوشگلا

خداست تنها مالک آسمانها و زمین ، هر چه بخواهد می آفریند و به هر که بخواهد دختر و به هر که خواهد پسر عطا می کند . یا در یک رحم دو فرزند پسر و دختر قرار می دهد و هر که را خواهدعقیم می گرداند . که او دانا و تواناست.


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خاطره گم شدن ما توی جنگل ایتالیا 

روز پرفعالیتی رو پشت سر گذاشته بودیم، بچه ها هر دو خوابشون برده بود و خودمون هم می خواستیم با ته مونده ی انرژی مون، سریع چادر رو بزنیم و بچه ها رو مستقیم بذاریم توی رختخوابشون، و زود بخوابیم.
درست همون لحظه، نازگل با گریه بیدار شد و گفت مامان دستشویی دارم! وقتی یه بچه چهار ساله از خواب بیدار میشه و اینو میگه، یعنی حداکثر ۵ دقیقه وقت داری که به دستشویی برسونیش! یه نگاه به جنگل تاریک کردم، یه نگاه به نازگل، یه نگاه هم به ابراهیم (‌ مثلا خواستم با نگاهم بهش بگم، شما ببرش،‌ اما هوا تاریک بود و تیرم به سنگ خورد و اصلا  نگاهمو ندید!!!)‌ گفتم : دستشویی کجاست؟ چه جوری ببرمش توی این تاریکی؟

ابراهیم هم گفت اون چراغ آبی ها رو میبینی؟ همونجاست، نزدیکه، زود برین و بیاین.

هیچی دیگه دست نازگل رو گرفتم و رفتیم به سمت نور، فاصله خیلی زیادی نبود. سرویس های بهداشتی بالای یک تپه بود و یک مسیر موزاییک مانند روی تپه بود که ازش رفتیم بالا و ساختمان رو دور زدیم و رفتیم دستشویی. سرویس ها تقریبا بی کیفیت و مثل بقیه سرویس های ایتالیا در حداقل امکانات بود. سریع برگشتیم و از تپه اومدیم پایین و رفتیم توی جنگل به سمت محل استقرارمون...

اما هر چی رفتیم، به ماشین و ابراهیم نرسیدیم؛ جنگل هم تاریک و بزرگ، نور کمی از بعضی چادر ها می اومد. ولی اغلب مسافرها خواب بودند! و کمپ سوت و کور بود. دوباره برگشتیم سمت تپه و سعی کردم دقیقا همون مسیر قبلی رو بیام : تپه و مسیر موزاییکی و جنگل...خیلی عجیب بود، همون مسیر رو می اومدیم ولی اونجایی نبود که قبلا  اومده بودیم، حتی نشونه هایی که توی ذهنم مونده بود، رو نمی دیدم. انگار واقعا گم شده بودیم و هر چی میگشتیم بیشتر گم میشدیم. انقدر باعجله اومده بودم که نه چراغ قوه و نه موبایل، هیچی همراهمون نبود. سعی کردم از روی شماره ای که روی درخت ها بود. شماره خودمون رو پیدا کنم. ولی اونم فایده ای نداشت. جنگل تاریک و پر از درخت و شماره ها هم ترتیب و نظم منطقی نداشت. دیر وقت شده بود، از صبح هم توی ونیز، خیلی راه رفته بودیم و آنقدر خسته بودیم که تا دستشویی رفتن هم برامون سخت بود، فکرشم نمی کردیم که قراره توی جنگل گم بشیم و آنقدر راه بریم!!! طفلکی نازگل، از خواب بیدار شده بود بره دستشویی و بره بخوابه! الان داشت توی جنگل راه میرفت. کم کم داشت گریه اش میگرفت و میگفت مامان ما گم شدیم؟! حالا چه جوری بابا و سبحان رو پیدا کنیم؟!
نمی تونستم قبول کنم که گم شدیم! می خواستم هر طور شده، جامونو پیدا کنم. تصور میکردم که ابراهیم تا مدتها این داستان رو تعریف میکنه و بهم میخنده!
توی ذهنم از خودم طرفداری میکردم و میگفتم معلومه که آدم توی یک همچین جایی گم میشه! نصف شب رفتیم وسط جنگل پیاده شدیم و یهو رفتیم دستشویی!
نزدیک چهل دقیقه یا بیشتر، توی تاریکی جنگل و بین چادرها گشتیم، در حالیکه انواع فکر از سرم میگذشت ! و با همه ی اینها در نهایت دیدم که بهتره اعتراف کنم گم شدیم!!! و نمیشه اینجوری ادامه بدیم.

با نشونه هایی که توی ذهنم بود و پرسیدن از یکی دو تا موجود زنده ای که  هنوز بیدار بودند و دم چادرهاشون نشسته بودند، هر جور بود پذیرش کمپ رو پیدا کردم؛ خداروشکر دو تا مرد، هنوز اونجا بودند. گرچه خنده دار بود و از قدم خجالت می کشیدم! اما چاره ای نبود!! رفتم داخل و صاف توی چشمای متعجبشون نگاه کردم و رک و پوست کنده گفتم: آقا ما تازه رسیده بودیم و رفتیم دستشویی و گم شدیم، ما رو ببرین خونه مون!

این بار نوبت من و نازگل بود که سوار ماشین کوچک بشیم!
چند دقیقه بعد به درخت ۳۵۰ رسیدیم، ابراهیم چادر رو زده بود و وسایل رو چیده بود اما خودش نبود، مجبور شده بود، سبحان رو تنها بذاره توی ماشین و بیاد دنبال ما بگرده! ماشین پذیرش رو که  از دور دیده بود و حدس زده بود که ماییم، و چند دقیقه بعد رسید!

آخر شب که رفتیم حمام و دوباره مسیر رو چک کردم علت گم شدن عجیبمون رو فهمیدم: مشابه اون مسیر روی تپه، در طرف دیگه ساختمان هم بود و در مسیر برگشت، فراموش کرده بودم که ساختمان رو دور بزنم و از یک مسیر موزاییکی دیگه،( که دقیقا مشابه اون یکی بود) پایین اومده بودیم و در نتیجه به طرف دیگه ای  از جنگل هدایت شده بودیم که هیچ ارتباطی به مکان ما نداشت!

نتیجه گیری: اول اینکه وقتی تازه رسیدیم توی جنگل اونم آخر شب یهو بدون نام و نشون و چراغ و موبایل، نریم دستشویی وگرنه ممکنه گم بشیم!!
دوم اینکه وقتی توی تاریکی به سمت نور میریم تا مسیر رو پیدا کنیم، توجه داشته باشیم که در برگشت، قراره از نور به سمت تاریکی بیایم، در نتیجه به احتمال زیاد، مسیر رو پیدا نمی کنیم!
پ ن: فقط اسامی اشخاص که در خاطراتم استفاده میکنم، ممکن است، واقعی نباشند.
✍ عاطفه
#کمپ_ایتالیا
#گم_شدن
#جنگل_تاریک

خداست تنها مالک آسمانها و زمین ، هر چه بخواهد می آفریند و به هر که بخواهد دختر و به هر که خواهد پسر عطا می کند . یا در یک رحم دو فرزند پسر و دختر قرار می دهد و هر که را خواهدعقیم می گرداند . که او دانا و تواناست.
2731

سلام عاطفه خانم 

من امروز با کانالتون آشنا شدم، میشه از لحظاتی که تصمیم به رفتن کردن و اون لحظات اول هم برامون بنویسین؟ 

اینکه چه سختی هایی پیش رو داشتین و چقدر طول کشید، کارتون انجام بشه 🙏🙏

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز