2733
2734
عنوان

عود بیماری افسردگی در بارداری

| مشاهده متن کامل بحث + 436366 بازدید | 2935 پست
خانم باران و خانم پریسان واقعا من از خوندن نوشته های شما خیلی اروم شدم چون منم یه سری مشکلات داشته و الان که باردارم هم دارم و با خوندن حرف های شما فهمیدم تنها نیستم البته من الان هفته 11 هستم و دارو نمی خورم ولی اضطراب رو دارم دکتر منم گفته با اومدن نی نی همه چی درست میشه واقعا امیدوارم همین طور باشه
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



با سلام ... برای کسب اطلاعات و خواندن مطالب متنوع پزشکی ، بارداری و بهداشتی لطفاً از لینک زیر دیدن کنید .....منتظر مقالات و مطالب ارسالی شما در زمینه پزشکی هستیم .........

دو لینک زیر را به قسمت " مباحث مورد علاقه من " اضافه کنید تا همیشه در دسترس باشه ....

http://ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=50963&PostID=5129907#5129907

http://ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=56423&PostID=5108639#5108639
2731
سلام یاس عزیزم انقدر این موضوع رو واسه خودت بزرگ نکن این یه مشکلی هست که خیلی ها درگیرش هستن و ممکنه ازش خبر نداشته باشن در ضمن لزومی نداره به همه بگی افسرده ای
ولی به نظر من حتما تحت نظر پزشک باش و دارو هاتو مصرف کن

یاس جون ، من وقتی نی نی به دنیا اومد خیلی حالم خوب شد.. عالی.. ولی خب دکترم محض احتیاط داروهام رو قطع نکرد و من به بچه ام شیر ندادم:( ولی خب برای پیشگیری از عود افسردگی بود و خیلی هم خوب بود. من بعدها به مرور داروم رو قطع کردم..

در مورد درد دل و اینا من بازخورد بدی ندیدم شاید الان بعضی ها حرفی چیزی بزنن ولی توی بارداری هیشکی از دلش نمیاد.. من که همه دلشون برام میسوخت ولی خب به قول ساغر لزومی نداره به همه بگی :)

دوستان فکر نکنم کسی افسردگیش مثل مال من شدید باشه.منظورم افسردگیه دوران بارداری هست.
چنان فجیییییییییییییییع افسردگی گرفته بودم که حتی نمیتونستم اب و غذا بخورم.چون احساس خفگی میکردم.
حتی یک ثانیه هم نمیتونستم تنها بمونم.هیچوقت اون لحظاتی رو که داشتم تو خیابون زار میزدمو به بابام التماس میکردم که منم باخودشون ببره تا تنها نمونم فراموش نمیکنم.بابا مامانم تو دادگستری کار داشتن اونروز و بابام میگفت که تو با ما نیا.خوب نیست.ممکنه کسی ببینتت اونجا.منم زار زار گریه میکردم که اخه پس من صبح به این زودی درخونه کی رو بزنم تا تنها نمونم.
خدا اونروزارو دیگه نیاره.شبا بیخواب روزها هم خیابون گردی و خونه این و اون.
میترسیدم دارو بخورم.
تا اینکه یکی از فامیلامون که متخصص زنانه گفت که اگه دارو نخوری بعد از زایمان ممکنه حالت بدتر بشه.بنابراین از ماه اخر بارداری رفتم روانپزشک و دارو درمانی رو شروع کردمو خوب شدم.

مامان سیمین شما دقیقا مثل من بودی.. من هم دقیقا مثل شما بودم.. من هم یک لحظه تنها نبودم چون یه احساسی مثل ترس ناشناخته داشتم . خیلی بد بودش.. منم تهوع و خفگی داشتم و احساس مرگ..

ببین الان میدونم بیشتر از افسردگی حالتهای ما حالت پانیک بوده ( حمله پانیک )... منم با مامان بابام سرکار و.. اینا رفتم!

خیلی جالبه درکت میکنم و درکم میکنی :)

من دلم میخواد اگه الان یه مامان باردار هست که حالتهای ما رو داره بیاد و اینجا رو بخونه..

چون من توی بارداری خیلی احساس تنهایی می کردم وقتی مشکلم رو مطرح میکردم و حالتهام رو که خیلی بد بود و خفگی ، بی قراری ، تنگی نفس شدید ، گریه و حس ترس و وحشت از تنهایی و.. داشتم رو با دیگران مطرح میکردم اکثرا تعجب می کردن..وقتی میگفتم من از بارداری و از اینکه جنین سالم نباشه میترسم تعجب میکردن

پناه اوردم به اینترنت اینجا هم چیزی دستگیرم نشد اینقدر انگلیش سرچ زدم تا توی سایتهای انگلیسی متوجه شدم که بعضی از مادران باردار دچار این حالت میشن...

البته دکتر روانپزشکم هم خیلی کمکم کرد.

دلم میخواد اگه کسی این حالت رو داره بدونه ما هم بودیم و رد شده و گذشته و دوباره حالمون خوب شده :)
پریسان جون ما عین هم بودیم.فقط با یک تفاوت .اون هم اینکه شوهر بیرحم و جلاد من نمیگذاشت برم دکتر.ماه اخرم دیگه با زورو جنگ و دعوارفتم.راستی من حموم هم نمیتونستم برم.اوایل فقط زیر دوش اب احساس خفگی میکردم ولی بعدها حتی نمیتونستم اب رو بر روی پوست بدنم تحمل کنم.خیلی وحشتناک بود.
راستی میشه درمورد حالتهای پانیک بیشتر توضیح بدی؟اخه من هنوزم سرترالین میخورم.
راستی درمورد مصرف فلوکستین در دوردان شیردهی اطلاعاتی داری؟
و شما په داروئی میخوردی که به بچت شیرندادی؟اخه من همزمان با مصرف سرترالین شیر هم میدم.
یه چیز وحشتناک دیگه که اینو هیچوقت به کسی نگفتم حتی دکتر.
یه چند روزی فکرمیکردم که همه دارن تبدیل به گرگ میشن.گریهههههههههههههههههههههههه
خیلی حس وحشتناکی بود.نمیتونستم به قیافه کسی نگاه کنم.چون حس میکردم چهرش کم کم داره تغییر میکنه و تبدیل به گرگ میشه.البته این حالت حدود یک هفته طول کشید.
سیمین جان ، خیلی ناراحت شدم عزیزم برات.. من خوشبختانه همسرم کاملا درکم میکرد. و خیلی برای من وقت گذاشت . با اینکه از مصرف قرص میترسید و همش نگران بچه بود ولی برای دکتر رفتن تشویقم کرد و...

منم حمام نمیتونستم برم و حالت خفگی داشتم .. ببین تک تک حالتهات رو من هم داشتم چون این حالت ترس به یه صورت بروز میکنه. ضمنا من دکتر روانپزشک و دکتر زنانم هر دو با هم پیگیر بیماریم بودن و حتی با هم تماس داشتن!

خلاصه من بیچاره کردم همه رو تا یه بچه زاییدم!! خودم فکر میکردم چقدر من ضعیف هستم که با یک بارداری و یک تغییر مهم اینطور به هم ریختم ولی واقعا اینطور نبود و یکی از دلایلی که این حالت رو تشدید میکنه به همریختگی هورمونی هست ...

در واقع اختلالاتی که در هورمونها به وجود میاد موقع بارداری این حالت ترس و اضطراب و افسردگی رو تشدید میکنه.برای همین من به بچه دوم هرگز فکر نمیکنم چون به قول شما هرگز حاضر نیستم دوباره اون روزها رو تجربه کنم و شکر میکنم خداوند رو که نی نی سالم بهم داد .. خدارو صد هزار بار شکر...
من خیلی راجع به حالتهام تحقیق کردم ، حالتهایی که من و شما توی بارداری تجربه کردیم بیشتر به حمله پانیک و اختلال هراس نزدیکه تا افسردگی .. چون افسردگی بارداری بیشتر شامل گریه و زاری و ناامیدی و... میشه .

ولی توی حالتهای هراس ، ترس از تنهایی - احساس خفگی - مرگ- ثانیه شماری برای گذشتن زمان- بی قراری شدید -شب بیداری و... هست

دقیقا حالتهایی که داشتی. من همش میترسیدم ولی بیشترین ترسم موقع فکر کردن به جنین بود که نکنه سالم نباشه! یا اینکه نکنه سقط بشه!!!!!

-

در مورد اون حالتی که گفتین من اسمش رومیزارم توهم، اون رو من تجربه نکردم ولی فکر میکنم بخاطر تاخیر در روند درمان اینطور شدی.. من از ماه 3 قرص خوردم اگه من هم دکتر نمی رفتم و دارو نمیگرفتم شاید این حالت بهم دست میداد

-

من موقع زایمان فقط فلوکستین میخوردم که دکترم قطعش نکرد و ادامه دادم .. دکترم اصرار داشت که شیر بدم به نی نی ، و گفت که چند ساعت بعد از مصرف قرص شیر بدم ولی من با مشورت با همسرم و پدرومادرم و بقیه به این نتیجه رسیدیم که اصلا ریسک نکنیم و شیرخشک دادم کلا ..

سرترالین رو نمیدونم اگه دکترت اصرار داره که مانعی نداره و می تونی خیالت راحت باشه دیگه.
خوش بحالت عزیزم.اگه میتونستم برم دکتر که روزگارم انقد بد نمیشد.درمورد اون حالت توهم چیزی به کسی نگفتم .چون میترسیدم فکر کنن واقعا دیوونه شدم و تو تیمارستان بستریم کنن.شوهرم بارها رواااااانی صدام کرده بود.بنابراین درمورد خیلی از حالتهام مخفی کاری میکردم.
حالا خیلی خیلی خوبم.تنها مشکلم کمی وسواس و پرخوری شدید هست.پسرم 31 فروردین 2 ساله میشه.میخوام اوایل اسفند از شیر بگیرمش تا درمانمو اساسی شروع کنم.ولی گاهی دلم نمیاد.باخودم میگم اینهمه صبر کردم این چند ماهم روش.همون 2 سالگی از شیربگیرمش.
نظر شما چیه؟زودتر درمانو شروع کنم یا نه؟
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز