2733
2739

نمیخام همشو بگم. ینی توان ندارم همشو بگم از خواب و خستگی دارم میمیرم. اما بغض دارم. باید کمی حرف بزنم

فیلمم اگه ساخته بشه مطمئنم جزء پرفروشا میشه...

برای اینکه براتون جذاب  باشه چند تاشو همین اول بگم. اینکه 

فوق لیسانس دارم و نظافتچی منازلم.

اینکه سال میاد و میره یه تیکه لباس نمیخرم.

اینکه خانواده شوهرم ثروتمندن.

اینکه پدرم کارمند دانشگاه علوم پزشکیه

اینکه تک دختر هستم.

اینکه حسرت پوشیدن لباس عروس به دلم موند...

اینکه .... آآآآآآه از چی بگم    از کجا بگم. فقط یه کوچولو بگم سبک بشم و برم . همین


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

من فقط  یه برادر دارم. بابام کارمند دانشگاه علوم پزشکیه. نمی دونم چمون هست. این چه بیماری هست. من و برادرم برای ادامه تحصیل از بچگی  جون میدیم.عاشق درسم. همیشه  شاگرد ممتاز  شدم  در  سخت ترین شرایط باور نکردنی. روزهایی بوده که با دمپایی توی برف حیاط  راه میرفتمو درس میخوندم و میلرزیدم. فقط  برای اینکه سر و صدای  تو خونه اذیتم نکنه و تمرکز  داشته باشم.


2728

لایکم‌کنید لطفا♥️

👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀

انگار بابام یکم مریضی روان هم داشت. هر از گاه خواب میدید و صب زود یا نصف  شب  مادرمو بیدار میکرد و بهش  میگفت مثلا این دختر یا این پسر ( من و برادرمو منظورمه) حق نداره دیگه بره به مدرسه. یا دردسرای  دیگه ای براساس خوابایی که میدید برامون درست میکرد . داروی اعصاب هم  میخورد

2738

مثلا میرفتیم یه شهرستانی عروسی داییم . میدیدی فردا روز اصلی  عروسیه. بابام امروز دربست میگرفت می اومد دنبالمون و میگفت خون به پا  میکنم باید عروسیو ول کنید و بیاید بریم خونه. این صلاح هممون هست و... در واقع چون خواب بدی  دیده بود چنین واکنشایی نشون میداد و... از  این خاطرات تلخ فراووون دارم فراووووووون

یه بار کلاس  5  ابتدایی بودم  بیدار شد گفت بچه  تو چرا  مدرسه پایین شهر  درس  میخونی؟؟؟ تو لیاتت بالاست. پروندتو میگیرم  میبرم بالا شهر. ته دلم  راضی  نبودم. چون میدونستم بازم یه خواب  دیده . من همون مدرسه پایین  شهر  ساده رو دوست  داشتم. ته  دلم  میدونستم  اتفای  می افته


شب  خواب دیده بودم که بابام  داره  پرونده  تحصیلیمو آتیش  میزنه. وقتی مادرم گفت  پدر  تصمیم داره که بالا شهر ثبت نامت کنه ؛ گرفتم از  دامنش  و گفتم نه مامان . بابا  دروغ میگه. من می دونم اینکارو نمی کنه. اما مادرم هولم  داد اون طرف و با بد اخلاقی  گفت چرند نگو بچه. و بعدم  گفت  به من زبطی  نداره  هر  حرفی  داری   به  پدرت بگو

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز