من وپسر خالم ۶سال پیش به شدت عاشق هم بودیم
ولی دونفری که به جز ما از این رابطه اطلاع داشتن همیشه میگفتن که خانواده اون با این ازدواج موافقت نمیکنن چون خالم همش دنبال آدم های پولدار و تحصیلات بالا بود.چندتا خواستگار داشتم که رد کردم.
هرشب حرف های عاشقانه و قشنگ
رویابافی برای آیندمون
اینقدر این بچه پاک بود که بعد ۳سال اصلا بهم یکبار نگفت دست بهت بزنم؛یا پاشو بیش از حدش جلوبیاره
تا یه روز یه خواستگار خوب برام اومد
همه هی میگفتن چقدر خوبه و عجیبه که از تو خواستگاری کرده.
منم هوا برم داشت
گفتم نکنه بعد از این همه سال که منتظرش میمونم آخرش خانوادش مخالفت کنن و من سرم بی کلاه بمونه
خلاصه فکرامو کردم
خواستگارم خوب بود
خانواده مذهبی
پول
ماشین خوب
خونه
به پسرخالم گفتم حداقل به مامانت بگو یه تماس با مامان من بگیره و بگه که ما پریا رو میخوایم.
در حد یه نامزدی کوچیک
سه روز بهش وقت دادم
نتونست راضیشون کنه
خالم هم نمیدونم چی در گوشش خوند و وعده بهش داد که شلش کرد
گفت مامانم میگه هنوز واسه این حرفا خیلی زوده
من ۱۸ ساله بودم و اون ۲۲
منم زدم رو لجبازی