حس می کنم گم شده ام، واقعا ترسناکه، هیچ جا هیچ کس رو نمیبینم که شبیه من فکر کنه یا حداقل کمی مثل من. نمیدانم مشکل از منه یا دیگران؟
نمیدانم چرا حس میکنم توی سیاره عجیبی گیر افتاده ام که هیچ کس زبانم را نمی فهمه.
مادرم رو سالها پیش در یک صبح سرد پاییزی برای همیشه از دست داده ام.
پدر فداکارم به شدت درگیر کار و زندگی و حفاظت از خواهر و برادر مجردم است ، رویی برای دردو دل با او ندارم، در ضمن نمی خواهم حتی ثانیه ای دل مهربانش نگران من و زندگیم باشد.
خواهر و برادرم درگیر کار و درس و پیشرفت و زندگی اند، از وقتی به خانه خودم رفته ام انگار در جمعشان بیگانه ام، باهم ب تئاتر و سینما و تفریح می روند. حق ندارم دلخوشی های کوچکشان را با گلایه هایم به هم بزنم.
همسرم مرد پاک و خوب و مهربانیست اما به شدت شیفته پیشرفت و قدرت در کارش، تمام مکالمات ما حول و حوش کار و همکاران غیر قابل اعتماد و مدیر بدخلق و .... می چرخد، گاهی عذاب وجدان میگیرم که با احساساتم و وابستگی هایم سد راه پبشرفتش باشم.
خانواده همسرم هم خوب و مهربانند اما تمام مکالماتشان حول و حوش جهیزیه دختر فلانی و لباس عقد عروس فلانی و .... میگذرد.
گاهی به نی نی سایت میام تا شاید هم صحبتی پیدا کنم، ولی اینجا هم جز حرفهای خاله زنکی ، خیانت و چشم و هم چشمی و گلایه ازخانواده شوهر و ... چیزی پیدا نمی کنم.
سرتان را درد آوردم،البته این را بگویم که تحصیل کرده و شاغلم، این همه گلایه ناشی از بیکاری نیست.
فقط خسته ام، احساس میکنم گم شده ام، کسی من را درک می کند؟