پدرشوهرم بخاطر پیری و تنهایی خودش و همسرش درآینده ک انشالله همیشه تنشون سلامت باشه مارو نگهداشته و همیسه همینو میگه
و ازطرفی وقتی ب گذشتع و ی سری از رفتارشون باخودم میفتم و با برخورد فعلیشون با جاریام مقایسه میکنم داغون میشم وصدای شکستن خودمو میشنوم
بخدا قصد خیال بافی و داستان سرایی ندارم ولی حال روحیم خوب نیست
وشرایط مالیش هم میشه باامید بخدا ی کاری کرد ولی شوهرم میگه حتما باید ی خونه بخره بعد دربیاد ازاونور رفته ی خونه گرفته ک نمیتونیم بریم توش چون طبقه بالاس و آسانسور نداره منم زانوهام دچار مشکل شده ....