2733
2739
عنوان

رماااااان❤❤

155 بازدید | 23 پست

سلام.خیلی خوش اومدین.هر روز 10 پارت از یک رمان رو میذارم براتون.انیدوارم خوشتون بیاد.فقط دوستانی که علاقه ای به رمان ندارن میتونن نیان.و خیلی ممنونم از عزیزلنی که میمونن و میخونن.اگه بیشتر وقت داشتم شاید روزی بیشتر هم پارت بذارم

دعا کنین مامان بشم.توروخدا یه صلوات برام بفرست مامان بشم😢😢😢

#پارت_1


ماشين كنار در بزرگى تو يكى از كوچه هاى قديمى تجريش ايستاد. كيف كوچك دستيم رو برداشتم و از ماشين پياده شدم. 


ترس و دلهره امونم رو بريده بود. انقدر استرسم  زياد بود كه احساس   تهوع بهم دست میداد . 


راننده از ماشين پياده شد و بى توجه به استرس و نگاههاى بى قرار و پر از ترسم زنگ آيفون رو زد. 


نگاهم رو به پيچك هايى كه از ديوار خونه  به كوچه سرك كشيده بود دوختم. در با صداى تيكى باز شد. 


راننده بى توجه به حالم در رو باز كرد گفت:


-بهتره انقدر دست و پا چلفتى نباشى. 


و وارد حياط شد. نفسم رو پر صدا بیرون دادم ب و پشت سرش وارد حياط شدم. 


برعكس تصورم حياط بزرگى با ساختار قديمى و باغچه اى پر از گل هاى رنگى بود و بوى گل ياس تمام حياط رو برداشته بود. 


با صداى راننده به خودم اومدم. 


-دختر جان چى رو نگاه مى كنى؟ يالا بيا ...


قدم هامو بلند برداشتم تا به مرد برسم. مرد كنار در ورودى سالن ايستاد. كنارش با فاصله ايستادم كه در سالن باز شد. 


نگاهم به دختر نوجوانى كه هم سن و سال هاى خودم بود افتاد. بى هيچ حرفى رفت كنار تا ما وارد سالن بشيم. 


از اينهمه بى توجهى شوكه شدم و استرسم بيشتر؛


نمى دونستم توى اين محيط غريبه چيكار مى كنم و چرا اومدم. بى توجه به ساختار خونه سرم و پايين انداختم و از دنبال مرد راه افتادم. 


انقدر غرق خودم بودم كه نفهميدم مرد كى ايستاد و محكم به چيزى بر خوردم. سر بلند كردم. 


مرد اخمى كرد و صداى خنده ى اطرافيانم بلند شد. 


گوشه ى لبم و از اينهمه دست و پا چلفتى بودن به دندون گرفتم. جرأت سر بلند كردن نداشتم. كيفم رو محكم توى دستم فشار دادم. 


فضاى خونه برام سنگين و نفس كشيدن سخت بود. خدايا من متعلق به اينجا نيستم ... 


كاش پيش بي بي برگردم.

دعا کنین مامان بشم.توروخدا یه صلوات برام بفرست مامان بشم😢😢😢

#پارت_2


با صداى محكم و مردونه اى آروم سر بلند كردم. نگاهم به مردى مسن و اخمو افتاد. 


در نگاه اول چهره ى نورانى داشت. ريش يه دست سفيد و موهايى كه گذر زمان رد پائى از خود جا گذاشته بود. 


عصاى چوبى كه معلوم بود از بهترين چوب ساخته شده. محو مرد بودم كه عصاشو كوبيد زمين و با صداى محكمى گفت:


-به چى زل زدى دختر جان؟ 


با صداى لرزونى گفتم:


-هيچى. 


پوزخندى زد گفت:


-به تو سلام كردن ياد نداده اون پيره زن؟


شرمنده سرم و پايين انداختم و با بند كيفم خودمو مشغول كردم كه ادامه داد:


-اسمت چيه؟


سربلند كردم. 


-ديانه. 


-پدر احمقت نمى تونست اسم بهترى روت بذاره؟ 


عصبى شدم از اينكه پشت سر پدرى كه نديده بودم بد مى گفت. اخمى كردم كه گفت:


-حتماً ميدونى براى چى اينجا هستى؟


واقعاً نميدونستم براى چى اينجام و بعد از اينهمه سال چرا خانواده ى مادريم ياد من كردن! 


سرى به معنى منفى تكون دادم كه گفت:


-پس اون پيره زن چى اين همه سال به تو ياد داده؟ نه آداب معاشرت بلدى و نه چيزى مى دونى!...


با استرس لبهام و توى دهنم جمع كردم. 


-اينهمه سال خرجت نكردم كه حالا مثل يه دختر بچه ى بى دست و پا رو به روى من بايستى. حتماً ميدونى من پدر مادرت هستم؟


-بله. 


اينو ديگه ميدونستم. سرى تكون داد گفت:


-خوبه حداقل اينو ميدونى. تو اينجايى تا محبتى كه اين همه سال بهت كرديم رو جبران كنى. 


به مغزم فشار آوردم ... محبت؟؟ كدوم محبت؟؟ نداشتن پدر؟ بودن مادرى كه اگر ببينمش هم نمى شناسم؟


-پدر تو از اعتماد ما سوء استفاده كرد و دختر ته تغارى منو گول زد  دختر ١٥ ساله ى ساده ى من ...

دعا کنین مامان بشم.توروخدا یه صلوات برام بفرست مامان بشم😢😢😢


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
2740
عزیزم من این رمان رو تازه خوندم و خیلی قشنگه.فایل اینترنتیش15 هزارتومنه.

بگو شما ما منتظریم

👑حسبی الله 👑         ⭐️             🌟                ⭐️                    ⭐️لیلا که شدی میفهمی مجنون تمام قصه ها نامردن⭐️

#پارت_3


گول پدرتو خورد و بى اطلاع ما باهاش دوست شد و اين براى خانواده ى بزرگ ارسلانى يعنى ننگ!


نگاهشون كردم. بى هيچ حسى توى دلم لب زدم "پدر بيچاره ى من"


با صداى خشك ارسلانى بزرگ يا همون پدربزرگم به خودم اومدم. 


-تو اينجائى تا به عنوان نديمه ى دختر پسرم برى خونه اش. 


ابروئى بالا دادم. يعنى ميرفتم خونه ى دائيم؟ توى سكوت به لبهاش چشم دوختم كه ادامه داد:


-بسه هر چى خوردى و خوابيدى ... الان بايد محبتى كه اينهمه سال بهت كردم رو جبران کنی . 


نتونستم پوزخندى كه روى لبم نشست رو مهار كنم. انگار معنى پوزخندم رو فهميد كه اخمى كرد گفت:


-كوچك ترين اشتباهى ازت سر بزنه با من طرفى. 


-بله آقا. 


صداى پچ پچ اطرافيانم واضح به گوشم خورد. 


-واااى يعنى ميره با يه قاتل زندگى كنه؟!


صداى دخترونه اى گفت:


-قاتل زيبا. 


چيزى توى دلم خالى شد ... يعنى چى قاتل؟؟


خانوم جون، مادر مثلاً مادرم آروم گفت:


-حاجى مطمئنى اين مى تونه اونجا زندگى كنه و از دختر احمدرضا مراقبت؟؟


-بايد بتونه ... كى مياد از دختر احمدرضا مراقبت كنه با اون اخلاقش؟ حالا هم كه باعث ....


سر بلند كرد و ديد متوجه حرفاشونم حرفش رو نيمه كاره ول كرد گفت:


-غيابى بايد صيغه ى محرميت بخونم. دوست ندارم اونجا ميرى سرت لخته يا لباس باز پوشيدى احمدرضا به گناه بيوفته ...


نتونستم حرف نزنم. متعجب گفتم:


-مگه دائى من نيست؟ چه نيازى به محرميت هست؟!


دوباره صداى تمسخرآميز اطرافيانم بلند شد و صداى پر از عشوه ى دخترونه اى گفت:


-آقا جون اين امل رو ميخواى بفرستى خونه ى احمدرضا؟


نيم نگاهى به دختر انداختم. چهره ى آرايش كرده و روسرى بازى كه فقط ...

دعا کنین مامان بشم.توروخدا یه صلوات برام بفرست مامان بشم😢😢😢

#پارت_4


... وسط سرش رو گرفته بود. 


آقا بزرگ اخمى كرد گفت:


-هانيه نكنه دلت ميخواد تو رو جاى اين دختر بفرستم؟ 


حالا اسم دختره رو فهميدم. ترسيده دستهاش رو بالا آورد گفت:


-نه آقا جون من و معاف كن. يهو يه شب تو خوابم مى كشتم. 


آقا جون جدى گفت:


-هانيه!


هانيه پشت چشمى نازك كرد گفت:


-راست ميگم آقا جون. 


منظور اينا چى بود؟ زن كنار هانيه گفت:


-رو حرف آقاجونت حرف نزن هانيه. 


هانيه اخمى كرد و ساكت شد. آقاجون ادامه داد:


-احمدرضا دائى تو نميشه و پسر برادر مرحومم هست. 


"آهان" بلندى گفتم كه صداى خنده ى بقيه دوباره بلند شد. دستم و روى دهنم گذاشتم. 


امروز به اندازه ى كافى سوتى داده بودم. آقاجون اخمى كرد گفت:


-تو بايد از دختر احمدرضا مراقبت كنى، خونشو تميز كنى و براش غذا بپزى 


توى دلم گفتم " بگو كلفت ميخواين ديگه"! 


عصاشو كوبيد زمين. 


-ببين دخترجون به سرت نزنه كه زن احمدرضائى يا پيش خودت فكر كنى مى تونى اونو براى خودت داشته باشى. تو توى اون خونه فقط به عنوان يه خدمتكار و پرستار بچه ميرى، فهميديى؟؟


-بله. 


صداى ريز دخترانه اى گفت:


-چشم من كه آب نميخوره فهميده باشه. 


گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم. استرس داشتم. دلم براى بى بى و خونه ى كاهگليمون تنگ شده بود. 


-شوكت خانم بيا اين دختر و ببر يه چيز بده بخوره. 


زنى تپل اومد سمتم گفت:


-همراه من بيا. 


سرم و انداختم پايين و همراه زن راهى شدم. از سالن رد شد و سمت آشپزخونه كه تقريباً ته سالن قرار داشت رفت. 


وارد آشپزخونه شدم. نگاهى بهم انداخت گفت:


-تو چرا انقدر لاغرى؟

دعا کنین مامان بشم.توروخدا یه صلوات برام بفرست مامان بشم😢😢😢

#پارت_5


متعجب نگاهش كردم. لبخندى زد گفت: 


-بشين عزيزم. 


از لبخندش دلم گرم شد و روى صندلى آشپزخونه نشستم. تند و سريع ميز و چيد و خودش رو به روم نشست. 


-بخور مادر جون بگيرى. 


با آوردن كلمه ى مادر حس بدى پيدا كردم. مادر .... من مادرى نداشتم تا بدونم داشتن مادر چه حسى به آدم ميده. 


آروم شروع به خوردن كردم كه گفت:


-اسمت چيه عزيزم؟


-دَيانه. 


-معنى اسمت چيه؟


-دقيق نميدونم اما از اسم ديانا گرفته شده و به معنى نيكوكار، نيكو، زيبائى ...


سرى تكون داد. 


-اسم زيبائى دارى. 


دوباره لبخندى از اين تعريف روى لبم نشست و ته دلم گرم شد. 


-تو نوه ى دختر ته تغارى آقا هستى. 


-من فقط يه پدر داشتم كه تو بچگى از دست دادم و يه بى بى كه تا ديروز باهاش زندگى مى كردم. 


شوكت خانم ديگه حرفى نزد و توى سكوت كمى غذا خوردم. دو دل بودم بپرسم يا نه اما دل و زدم به دريا گفتم:


-ببخشيد، راسته كه اون آقا همسرش رو كشته؟


-نترس عزيزم. آقا احمدرضا  كارى به تو نداره. اما خوب متأسفانه زمانى كه بهارك ٦ ماهش بود نميدونم به چه دليلى بهار و ،همسرشو ميگم، كشت. 

ما هم نفهميديم اما آقاى ارسلانى نذاشت زياد تو زندان بمونه و بعد از چند ماه آزاد شد. آقا احمدرضا از اولم به خانواده ى حاجى نميخورد. 


صداش و پايين آورد گفت:


-لااوبالى و لات بود. نميدونم اين پسر چرا اينطورى بار اومده!


با حرفايى كه شوكت خانم زد ترس افتاد تو جونم. چطور مى تونستم با يه مرد ناشناس غريبه تو يه خونه زندگى كنم؟ 


-ببينم تو چند سالته؟


-من ۲۲سالمه. 


-درسم خوندى؟


-فقط تا ديپلم. بى بى تنها بود و نشد دانشگاه برم. 


شوكت سرى تكون داد كه همون موقع مردى كه منو از روستا آورده بود تو چهارچوب در نمايان شد گفت:


-آماده شو بريم.

دعا کنین مامان بشم.توروخدا یه صلوات برام بفرست مامان بشم😢😢😢

#پارت_6


ته دلم خالى شد و حس تهوع بهم دست داد. از رو صندلى بلند شدم. 


شوكت خانم انگار حالم و فهميد كه دستش و روى دستم گذاشت آروم گفت:


-چرا رنگت پريده؟ چيزى نيست. سرت به كار خودت باشه مشكلى پيش نمياد. 


لبخند پر استرسى زدم و از آشپزخونه بيرون اومدم. مرد گفت:


-بيا سالن، آقا كارت داره. 


دوباره از دنبال مرد راه افتادم و به سالن رفتيم. اينبار كمى با دقت به اطرافم نگاه كردم. 


سه تا دختر كه تقريباً هم سن و سال خودم بودن روى مبل سه نفره اى نشسته بودن


 و دو تا خانم چهل و خورده ای به بالا روى مبل دونفره اى. 


خانم جون و آقا جون تو صدر مجلس نشسته بودن. آقا جون با صداى پرتحكمى گفت:


-بشين. 


روى مبل تك نفره اى نشستم. 


-احمدرضا ايران نيست و من از طرف احمدرضا وكيلم تو رو به عقد موقتش دربيارم تا بهارك دختر احمدرضا از آب و گل دربياد. هرچى كه ميخونم رو تكرار كن. 


و شروع به خوندن چند آيه ى عربى كرد. 


هرچى ميخوند از دنبالش تكرار مى كردم. بعد از خوندن آيه گفت:


-آقاى رحمانى تو رو به خونه ى احمدرضا مى بره. فعلاً بهارك پرستار داره ... اون همه چى رو بهت ياد ميده و تو شروع به كار مى كنى. 

احمدرضا از سر و صدا و شلوغى بيزاره، پس فكر نكن تو فقط دايه ى دخترش هستى. نه، از اين خبرا نيست؛ 

تو بايد تمام كارهاى خونه ى احمدرضا رو انجام بدى. 


-بله. 


-حالا ميتونى برى. 


از روى مبل بلند شدم. صداى پچ پچ دخترا آزاردهنده بود. 


با استرس دستى گوشه ى روسرى بلندم كه دور گردنم سفت بسته بودم كشيدم و بدون نگاه به بقيه همراه آقاى رحمانى بيرون اومديم.

دعا کنین مامان بشم.توروخدا یه صلوات برام بفرست مامان بشم😢😢😢

#پارت_7




با خوردن هواى تازه نفسى كشيدم. دلم براى بى بى و غرغرهاش تنگ شده. 



الان بايد مى رفتم و شير گاو رو مى گرفتم. نگاهى به دست هام كه ناخن هاشون رو از ته گرفته بودم انداختم. 



اون زمان كه پيش بى بى زندگى مى كردم چقدر دلم مى خواست ناخن هام بلند بشن. 


چقدر به دخترهاى شهرى كه براى تعطيلات روستا می اومدن غبطه مى خوردم اما الان دلم فقط اون روستاى كوچك رو مى خواست. 



با صداى آقاى رحمانى به خودم اومدم و سوار ماشين شدم. آقاى رحمانى چيزى زير لب گفت و ماشين و روشن كرد. 



نگاه آخر رو به خونه ى مردى كه ادعاى پدربزرگى داشت انداختم. 



بعد از مسافتى كه براى من مثل يك قرن گذشت، ماشين كنار در فلزى رنگى ايستاد. از ماشين پياده شدم و نگاهى به در بزرگ و غول پيكر رو به روم انداختم. 



آقاى رحمانى پياده شد و زنگ آيفون رو زد. در با صداى تيكى باز شد. دنبال آقاى رحمانى راه افتادم. 



نگاهى به نماى خونه ى رو به روم انداختم كه با آجرهاى قهوه اى سوخته نماى زيبايى ساخته بود. 



در و آروم هل دادم. پا تو حياط گذاشتم اما با ديدن حياط رو به روم لحظه اى از اونهمه زيبايى تعجب كردم. حياط كوچك اما پر از درخت. 



از در حياط تا در سالن كه مسافت زيادى هم نبود گل هاى ياس و پيچك در هم تنيده بودن و بوى گل ياس تمام حياط رو برداشته بود. 



درخت بزرگ گيلاس كه تابى بهش بسته شده بود و باغچه اى پر از گل هاى رنگى. 



كمى از ديدن حياط خونه و اونهمه گل و فضاى سرسبز رو به روم حس آرامش گرفتم. 



سمت در سالن رفتيم و از دو تا پله ى مرمرين بالا رفتيم.


دعا کنین مامان بشم.توروخدا یه صلوات برام بفرست مامان بشم😢😢😢
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز