نمیدونم چرا اینجوری شدم بعضیاتون میدونید داستان به هم رسیدن منو همسرمو بعد از عقد جالبه دیگه جفتمون ادم قبل نشدیم اعصابای هردو ضعیف من بشدت زود جوش و دیوونه اونم سرد و بی تفاوت یعنی انقدرررر یخ که منو افسرده کرده بدتر من به همسایه تو راه پله شب بخیر بگم خیلی بیشتر محبت و توجه میگیرم تا این اقای همسر. جالبه قبل از اون اتفاقات هم من بد اخلاق بودم بخاطر فشارای روم ولی اون خیلی صبور و مهربون بود اون همه سال اندازه یه روز الان من بداخلاقی و سردی ندیدم. فک کنید چندسال منو عادت داده بود هر جمعه و همه تعطیلات بریم خارج شهر یا مسافرت بعد الان از وقتی عقد کردیم هیچچچ جاااا نرفتیم حتی در حد پارک یا یه ابمیوه خوردن فقط تولدم منو برد شام که اونم قهر بودیم با داد زدن گفت چی میخوری همه نگاه میکردن قشنگ زهرمار بود.
بعد امشب بعد از مدتها قربون صدقم رفت اصلا از عقدمون اینجوری حرف نزده بود بعد جای اینکه من خوشحال شم ذوق کنم انقدررررررر ازش بدم اومد گفتم خدافظ قطع کردم اه اصن یه جور بدی شدم چندشم شد😲 چمه اساتید؟